شهید مرتضی حبیبی فرزند اسدالله در دهمین روز از آبان ماه سال 1347 در خانوادهای مذهبی و متدین دیده به جهان هستی گشود. برادر شهید این گونه از برادرش میگوید:
هر سال دهه محرم که میشد، یاد برادر شهیدم مرتضی میافتادم به حسب اتفاق این دهه از طرف بنیاد شهید دفترچههایی دادهاند که خاطرات مرتضی حبیبی را برایتان بنویسم: مرتضی در خانوادهای مذهبی، با ایمان به اهل بیت(علیهم السلام) که نام امام حسین(علیهم السلام) که آمد، مرتضی اشک از چشمانش سرازیر میشد و میگفت ما هر چه داریم از اهل بیت(علیهم السلام) داریم، مادرم علاقه عجیبی نسبت به مرتضی داشت اگر کمی دیر به خانه میآمد سراغش را میگرفت و به دنبالش میگشت.
در سال 1365 به خدمت سربازی فراخوانده شد و به عنوان سرباز لشکر 28 کردستان خدمت میکرد. مادرم میگفت: من چگونه میتوانم دوری او را تحمل کنم. در دوران خدمتش دو بار به مرخصی آمد که مادرم ثانیه شماری میکرد که او بیاید. برادر کوچکتری داشتم بنام مصطفی که خدا رحمتش کند معلولیت داشت. وقتی مرخصی میآمد او را سوار دوچرخه میکرد میگرداند. خیلی احساس مسئولیت نسبت به خانوادهاش میکرد، همیشه نگران ما بود. همیشه میگفت: نگران من نباشید، من به راهی میروم که همه آرزوی آن را دارند تا حتی تا آخرین لحظه مرخصیاش با مصطفی بود. با او میگفت و میخندید میگفت شاید دیگر مدتها نتوانم به مرخصی بیایم مصطفی دلتنگ میشود.
موقع خداحافظی به مادرم گفت: ساکم را خالی کن فقط نان خودمانی برایمان بگذار. نمیدانی وقتی آنها را میبرم چه غوغایی میشود آنجا، برای رزمندهها هدیه خوبیه. موقع خداحافظی که میشد میگفت: پشت سرشان گریه نکنید و بخندید و شوخی با مزهای میکرد که همه بخندند بعد برود. رفت مدتی که گذشت تا ماه مبارک رمضان 67 فرا رسید. مادرم میگفت: نمیدانم مرتضی چگونه روزه میگیرد. زیر آتش دشمن توپ و خمپاره و تیر و ترکش و خلاص شروع میکرد که دلداریش میدادم و ساکتش میکردیم. یادم هست هفدهم ماه مبارک رمضان بود یکی از رفقایش که با همدیگر به خدمت رفته بودند، به خانه ما آمد و گویا نامهای آورده بود. گفتیم از مرتضی چه خبر؟ گفت: مرخصی من داره تمام میشه من که برم مرتضی میآید. مادرم میگفت: خدا کند که شب قدر اینجا باشه تا با هم باشیم که سه روز بعد خبر مفقود شدن مرتضی به خانواده داده شد. از آن به بعد زندگی غمباری فضای خانواده و دوستان و آشنایان را گرفت چون فرزند ارشد خانواده بودم به اتفاق پدرم به منطقه عملیاتی رفتیم و به دنبال گمشدمان میگشتیم از آن منطقه به آن منطقه از آن معراج به آن معراج و بعد از 25 روز دست خالی برگشیتم و نا امید با دلی آکنده از غم و اندوه از مفقود شدن تا آوردن پیکرش سه ماه طول کشید که خدا میداند در این مدت به این خانواده چه گذشت.
بعد از سه ماه پیکرش را آوردند به محض دیدن پیکرش مادرم سکته کرد و بعد از مدتی فوت کرد. پدرم میگفت خدایا خودت دادی خودت هم گرفتی خدایا از ما قبول کن.