شب دامان خود را بر سر فرشیان گسترده بود. ستارگان سرخ در تودههای ابر شناور بودند. گاه موسیقی آرام با دم نواخت و سکوت برگها را در هم شکسته، آواز روییدن را در گوش ریشههای افسرده میخواند. آهسته وارد اتاق شد. نگاهی به دور و برش انداخت. همه چیز رنگ و بوی او را داشت. به خصوص دقایق خوش بوی شبانه. روبروی قاب عکسی در کنج اتاق که ساعت مچی برادر به آن آویخته شده بود، نشست و با خود زمزمه کرد: مجنون، جزیره مجنون و یا شاید هر دوی آنها سپس به تصویر خاموش خاطرهها خیره شد و در میان انعکاس نورانی شیشه قاب خود را شکسته و هزار تکه یافت و با ساعت مچی تا عرش خیال رفت و در باغ خاطرات تصاویری نادیدنی دید: 13 آذر سال 1364 روز اعزام شقایقها و شور و اشتیاق معلم عاشقی که قرآن و باران اشک همسر و لبخندهای تلخ دو کودک بدرقه عبور ابدیاش بود. سه ماه بعد بهمنماه، همزمان با عملیات والفجر 8، آن شب زمستانی جزیره مجنون و منصور که بیسیمچی بود و سراپا در انتظار دریافت پیام و بعد صدای انفجار چند خمپاره و توپ و قهقهه کلاش دشمن و خشخش بیسیم که با این امواج آمیخته شد. زمانه شعلهور میشد، زمین و آسمان میسوخت. شب از تنهایی خود کهکشان تا کهکشان میسوخت. چنان در معرض دریای آتش عاشقان بودند که از هرم نگاه عشق مغز استخوان میسوخت. لحظه وصال در 27 بهمن 1364 فرا رسید، فرشته شهادت دل تاریک شب را با نور خود منور ساخت و جام می را به منصور نوشاند، نور در نور محو شد، نبض ساعت از نواختن ایستاد و بر روی نه و پانزده دقیقه برای همیشه متوقف شد. این تصویر تولد دوباره منصور در جبهه و جنگ بود و آنچه که در آسمان عاشقی انتخاب کرده بود. موفقیتش در دانشگاه علم و ادب اسلامی.
25 آذر 1332 در شهرری لحظههای زیبای تولدش رقم خورد و دوران پر نشاط کودکیاش را در این شهر سپری کرد. با بازگشت خانواده به خمین تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در این شهر ادامه داد و در سال 1353 دیپلم گرفت و هنر معلمی را جهت پیامرسانی ارزشها و کسب فضیلتهای پیامبرگونه برگزید و هجده ماه همراه سپاهیان دانش در یکی از روستاهای آذربایجان به تعلیم و تربیت پرداخت. در سال 1355 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در یکی از روستاها و بعد از آن مدرسه ابتدایی امیرکبیر خمین، به تدریس پرداخت. در طلیعه انقلاب از فرصتها بهره میجست و به افشاگری نابسامانیها و جور رژیم طاغوت میپرداخت. از کلامش ستاره میرویید. دانشآموزان گلهای بوستان وجودش بودند که هر روز با کلام پر بارش شاهد رویش جوانههای استعداد در آنان بود که امروز به ثمر نشسته و از آقا معلم سادهزیست و پر مهر، با چشمی اشکبار یاد میکنند.
سال 1357 با طلوع انقلاب اسلامی زندگی مشترکش آغاز شد و حاصل این پیوند دو دختر بود که امروز هر دوی آنان تحصیلات خود را در سطح لیسانس به پایان رسانده و ازدواج کردهاند و وارثان رسالت پدرند. منصور در ایام انقلاب نیز مانند دیگر مردم انقلابی و آگاه هر روز همه را همراهی میکرد و بازگشت امام(قدس سره) و پیروزی انقلاب، یکی از بهترین و شیرینترین اتفاقهای زندگیاش بود که او را از خود بی خود میکرد و سر از پا نمیشناخت به طوری که تمام هَم و غمش همگامی با اهداف رهبر انقلاب و عمل به سفارشات ایشان بود، چنان که در فرازی از وصیتنامهاش میگوید:
برای جوان مسلمان ایرانی، مردن در بستر ننگ است و من نیز برای تحقق بخشیدن به آرمان حسین(علیه السلام) شهیدم و پیروی از ولایتفقیه عازم جبهه شدم تا شاید مسئولیتی را که بر عهدهام است، انجام دهم. کمکم پلکهایش گرم شد. انگار کسی به او میگفت حالا که اینقدر غرق وجود منصور شدهای بخواب. شاید که در خوابش ببینی. آخر مدتی است که منصور را ندیدهای. شاید منصور بیسیمچی مثل همیشه در نماز شب است و دیگران را نیز فرا میخواند یا در آن قنوتها و سجدههای طولانی، شاید هم در سنگرها کلاسی بر پا کرده و دارد درس انسانیت میدهد و شاید در کنار قاب آرام گرفت. منصور با لبخند همیشگی، رشید و سرافراز در کنارش بود و میگفت: به نام او که همه چیزم از اوست و زنده به اویم. جانم از اوست، معشوقم و مقصودم اوست. اگر توانستید شبهای جمعه به دیدارم بیایید و آخرین منزل دنیوی را ببینید. ناگهان از خواب پرید، نفسهایش به شماره افتاد. منصور چه زیبا ) قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ).[1] را در عالم رؤیا به او گوشزد کرده بود و خود به آن جامه عمل پوشانده بود. قرآن را باز کرد و سوره انعام را برای او و مادرش که پس از شهادت منصور در بستر بیماری افتاده و سرانجام در کنار او آرمیده بود، خواند. نگاهی به ساعت مچی کرد و دید هنوز بر روی 9:15 ایستاده و خواهد ایستاد. دیر وقت است، باید کمیاستراحت کند. او بیسیمچی گردان روحالله(قدس سره) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهماالسلام) بود و در بیست و هفتم بهمنماه سال 1364 در منطقه فاو عراق به شهادت رسید. و نزدیک به دو سال بعد در گلزار شهدای خمین میزبان برادر شهیدش عباس، شد که در دیماه سال 1366 در شلمچه به شهادت رسید.[2]
1. سوره انعام، 162.
1. پلههای آسمانی، ج 2، ص 71 تا 73.