در کدامین دین و آئین کشتن کودکان در آغوش مادران روا است؟ علی سلمآبادی کودک ششساله در اراک متولد شده بود. هنوز معنی واژه جنگ را نمیدانست. هنوز در کلاس اول ابتدایی به حرف (ج) نرسیده بودند که بتواند این کلمه را بر دفتر کاهی مشقش بنویسد. سه روز مانده بود به عید، او تازه از مدرسه آمده بود. داشت در انتهای خیابان داوران در خانه کوچک اما پر از شور زندگی از شیرینکاریهای آن روزش برای مادر میگفت: چند لحظه بیشتر طول نکشید، صدای آژیر قرمز از رادیو پخش شد. او و مادرش حتی فرصت نکردند از جایشان برخیزند. مادر داشت با لبخند، کودکش را نوازش میکرد تا وحشت هجوم هواپیماهای ارتش بعث او را نترساند. انفجاری عظیم و به دنبال آن در خانه پر محبت نقدعلی هیچ اثری از زندگی دیده نمیشد انگار آنجا سالهاست ویران شده. پدر از راه رسید، از دور دستها صدای انفجار و بمباران محله در دلش حول انداخته بود. در دلش دعا میکرد همسر و کودکانش آسیب ندیده باشند. وقتی به خانه رسید در جایش میخکوب شد .... نمیتوانست فرزندانش را پیدا کند. با دستانش آوارها را کنار میزد و فریاد میکرد: علی جان کجایی و وقتی پاسخی نمیشنید دستانش را بیشتر در خاک فرو میکرد ... همسایهها با هر زحمتی بود او را از روی ویرانههای خانهاش بلند کردند ... فریاد میکرد به کدامین گناه ... ناگهان یک نفر صدا کرد اینجا هستند ... دقایقی بعد جسم بیروح علی را در آغوش مادرش یافتند آنان شهدایی بودند که سند جنایات صدام لقب گرفتند. مردم به تصور این که شهدا را یافتهاند میخواستند دست از کار بکشند اما نقدعلی که حالا مبهوت به جنازه همسر و فرزندش نگاه میکرد با صدایی از اعماق وجودش گفت پس مرضیه کجاست؟ اهالی محل که به کمک آمده بودند به امدادگران گفتند: دنبال یک دختر پانزدهساله بگردید .... پدر زانوانش کمی سست شد و وقتی پیکر بیجان مرضیه را هم دید بیهوش بر زمین افتاد. دیگر رمقی نداشت.... هنگامی که میخواستند آنها را دفن کنند؛ در گلزار شهدای اراک دلشان نیامد مادر شهیده فاطمه بزچلویی را از فرزندان جدا کنند.