تولد علیاکبر 30 شهریورماه 1346 شب عزیزی از ماه مبارک رمضان 1391 در ساعت 12 شب جاویدالاثر علیاکبر سلیمانی در روستای چارچریک از توابع سربند به دنیا آمد. با خواست خدا و کمک زنان روستا فرزند به دنیا آمد؛ ولی مادر چند روز به کما (بیهوشی) فرو رفت. اکبر کودکی لاغر اندام بود. از شیشه شیر میخورد. روزی گرسنه بود و از کنار خانه شیشه نفت را به جای شیر سر کشید. زمستان و سرما و برف؛ نه بهداری و نه دکتر. مادر و پدر، اکبر را در آغوش گرفته و به روستای نزدیک بردند و چند روز بعد اکبر را خدا دوباره داد. خواهر بزرگتر شهید میگوید: من و برادر بزرگترم، هر روز صبح کنار جاده میآمدیم و منتظر پدر و مادر و برادر کوچکمان بودیم و اشک میریختیم. پدر و مادر برگشتند و خدا را شکر امیدوار بودند.
اکبر بزرگ و بزرگتر شد و مرد و مردانهتر. روزی از پدربزرگش که داستان روسها را که به ایران حمله کرده و شهر و روستاها را غارت کرده بودند؛ تعریف میکرد، پرسید: بابا مگر آن موقع مرد با غیرت نبود که گذاشتند روسها وارد ایران شوند. من اگر آن زمان بودم تا آخرین قطره خونم جلوی روسها مقاومت میکردم. پدربزرگ دستی بر سر علیاکبر کشیده و از وجود چنین پسری اظهار خوشحالی میکند.
اکبر در سن 14 سالگی به بسیج رفت ولی به دلیل ضعیف بودن از تهران او را برگردانند و او خیلی ناراحت شد و به محض اینکه در دبیرستان درسش تمام شد، داوطلبانه به سربازی رفت و به دلیل زیرکی و هوش فراوان و تیراندازی معرکه او به تکاوری انتخاب شد. مادر ایشان میگوید: یک روز که از آموزش تکاوری به خانه آمده بود، دیدم که جورابش را در نمیآورد، اصرار کردم، گفت: مادر، خودم بعداً در میآورم. با اصرار فراوان جوراب را از پایش کشیدم ناگهان جوراب با پوست و موهای پایش در آورده شد، خیلی ناراحت شدم و اشکانم سرازیر شد. اکبر دستانم را بوسه زد و گفت: مادر تو باید صبر داشته باشی من آرزوی شهادت دارم. تو برای زخم پایم غمگین میشوی، تو من را نترس و شجاع تربیت کردی و از من کمتر از این نخواه. پدر، من از جوانی پاسدا (کادر ژاندارمری) این مملکت و آب و خاک بوده و من در جبهه غرب سنگربانم. پدر شهید میگوید: من نگران اکبر بودم؛ زیرا میدانستم در منطقه میمک حمله شده است. مدتی از نامه او خبری نبود یک روز مقداری آذوقه و آجیل تهیه کردم و به کرمانشاه و از آنجا به دژبانی پادگان لشکر 81 کرمانشاه رفتم و گفتم: آمدهام ملاقات اکبر سلیمانی. مدتها از او خبری نداریم. از ساعت 8 صبح الی 16 بعد از ظهر جلوی درب دژبانی ماندم؛ اما کسی دلش نیامده بود، به من بگوید که اکبر از شب حمله رفته و برنگشته است و مفقودالاثر شده است. وسایلی را که برده، از دستم افتاد آنجا زانوانم را به بغل گرفتم و پیش خود گفتم: چطوری این خبر را به مادر و خواهر و برادرش بگویم؟ او که آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسید.[1]
خاطره:
خشم از حمله به زائران بیتالله الحرام در روز 5 ذیالحجه در مردادماه 1366.
برادرم در مرخصی پیش ما بود که آن زمان حجاج مکه در برائت از مشرکین مورد حمله قرار گرفته بودند و زائران مکه مکرمه به خاک و خون کشیده شده بودند. اکبر عصبانی و پریشانحال از بیرون آمد و گفت: چرا ایرانیان را این طور مورد ظلم و ستم قرار میدهند، به کدامین گناه ما را از همه طرف مورد هجوم قرار دادهاند؟ به زائران حرم امن خدا هم رحم نمیکنند. ایشان از خانه خارج شد و بعد از ساعتی با بلیط برگشت، خانواده به او اعتراض کردند که تو هنوز مرخصی داری در جواب گفت: من دیگر نمیتوانم اینجا راحت بمانم در زیر باد کولر خنک شوم و آب خنک بنوشم؛ ولی دوستانم در هوای گرم جنوب و منطقه میمک زیر حملات دشمن باشند. آن شب تا صبح خانواده دور هم جمع بودیم و گفتیم و خندیدیم. مادر گفت: بچهها بخوابید، برای نماز صبح خواب میمانند و اکبر هم از اتوبوس جا میماند. اکبر گفت: مادر تا اذان صبح بیدار میمانیم و برای بلیط هم غصه نخور، به یک نفر گفتند: قطار دارد میرود، گفت: کجا میرود؟ بلیط دست من است. آن شب تا صبح بیدار ماندیم و اکبر ما را نصیحت کرد. او درباره محبت به پدر و مادر، وفاداری به دوستان، دیگران را بر خود مقدم دانستن و همچنین حفظ حجاب، گفت و آماده رفتن شد و در موقع لباس پوشیدن بارها تصمیم گرفتم که دستش را بگیرم و بگویم، نرو؛ اما نشد یا شاید نتوانستم و خدا نخواست.
در یکی از روزهای مرخصی از رادیو صدای مارش حمله به صدا درآمد. اکبر با ناراحتی و افسوس گفت: خواهر از من بدشانستر هم کسی وجود دارد. به او گفتم برای چه؟ در پاسخ من گفت: تا حالا که من در منطقه بودم، آنجا ساکت بود. حالا که مرخصی آمدهام، رزمندگان حمله کردهاند. ایشان با اینکه چند روزی از مرخصیاش باقی مانده بود. عازم رفتن شد. در موقع بدرقه، ما برای خداحافظی با ایشان در حیاط جمع شدیم. اکبر خداحافظی کرد و رفت تا چند صد متر بر میگشت و ما را نگاه میکرد و طوری آخرین نگاه را کرد که من اشکهایم سرازیر شد و فهمیدم که دیگر برادرم را نمیبینم و دستهایش را به بالا برد و گفت: توکل به خدا.
1. پدر شهید.