بیا دوباره پا به پای نسیم در شبی بیستاره غمگینانه پرسه بزنیم و سپیدار پیر کوچه را بپرسیم: خانه دوست کجاست؟ بیا دوباره کوچههای قدیمی شهر را سلام کنیم و به پنجره لبخند بزنیم، شوریده سران شب گرد شهر را سیب سرخ تعارف کنیم. تصویر لالههای پرپر را در قابی از شکوفه بر شانههای سنگی دیوار نقش کنیم. گرد از رخسار شمعدانیها و آیینههای غبارگرفته بزداییم.
پس بیا با تمام حنجره جار بزنیم تا شقایق هست، زندگی باید کرد. ای شهید، بیا ما را با خاطرات خوب گذشته ببر به شهرستان درود، به کوچه پس کوچههای این خطه سرسبز با مردم ساده و با صفا که لحظهلحظه خاطراتِ با تو بودن را در ذهن و یادشان حفظ کردهاند و با تو صحبتها کردهاند.
میخواهم به دورانی برگردم که تو بودی و زندگی را بندگی کردی و با این زندگی کردن بود که قیمت یافتی و ارزش پیدا کردی. تویی که در یکی از روزهایی که مردم در حال دید و بازدید بودند و بازار صلهرحم را گرمتر میکردند، در سال 1327 به دنیا آمدی تا چراغ روشن خانواده مشهدی نبیالله شوی، تا از تو و از روی تو نور بگیرند و زندگیشان را نورانی کنند. تویی که در همان سالهای ولادت، با اذان و اقامه پدر در گوشت، با اسلام و آیین مسلمانی آشنا شدی.
کوچه پس کوچههای این شهر شاهد حضور تو در عرصههای مختلف فرهنگی و اجتماعی بوده است و از تو یادگاریها دارد. روزهای مدرسه را به یاد دارد که هنوز هفتساله نشده بودی که به آنجا رفتی و تا کلاس ششم ابتدایی درس خواندی؛ البته آن سالها زیاد مرسوم نبود که پسری به مدرسه برود و درس بخواند. تا خانوادهای صاحب پسر میشد، خوشحال میشدند که نیروی کاری برای خانواده به دنیا آمده است. درست را که تمام کردی، برای کار و فعالیت به عضویت ارتش درآمدی و سعی کردی تا نظمی را که در کارها داشتی، به عرصه ظهور بکشی.
ارتش قبل از انقلاب جای خوبی برای ابراز افکار و عقایدت نبود؛ ولی دل به امام(قدس سره) دادی و شدی سرباز امام خمینی(قدس سره). جنگ که تازه آغاز شده بود، خودت را به مناطق جنگی رساندی و توانستی کارهای بزرگی انجام دهی. در لشکر 92 زرهی کار میکردی و تازه یک هفته از جنگ میگذشت که پائیز عمرت فرا رسید و به دیدار دوستان شهیدت رفتی. در ششم مهرماه سال 1359 آسمانی شدی و پیکر مطهرت را در گلزار شهدای مشهد مقدس به خاک سپردند.
برادرش نصرتالله، به عنوان گروهبان دوم ارتش در دیماه 1363در طلائیه به شهادت رسید.[1]
1. خانواده شهید.