به بچههای دسته نگاه میکنم. عملیات بزرگی در پیش است. خاک شلمچه دامنگیرمان شده است. نمیدانم چه رازی در این خاک نهفته که بچهها با جان و دل برایش سر میدهند. من همچنان نگاهشان میکنم. برای رزمندههای این آب و خاک، ترس بیمعناست. بچهها گویی قرار دیدار در بهشت گذاشتهاند که این چنین بیتاب و بیقرار برای رفتن به عملیات سر و دست میشکنند. یکی سربند دیگری را میبندد. یکی سربند دوستش را برداشته، پشت سرم قایم میشود و با التماس میگوید: «فرمانده! شما بگو بذاره سربند «یا سید الشهدا(علیهم السلام)» را من ببندم. خدا را چه دیدی شاید کربلایی شدم!» لبخند در صورتم نقش میبندد و تا میخواهم حرفی بزنم، دیگری در جواب میگوید: «ای بابا ببند؛ ولی یادت بمونه کربلایی شدن به سربند نیستها! به لیاقته! خدا کنه لایق باشیم».
تصویر بچهها را در چشمانم قاب میگیرم. یکدیگر را بغل کردهاند و به خاطر داستان کمپوتها، مواد غذایی کم و زیاد، سربند و لباس و شیطنتهایشان از هم حلالیت میطلبند. با خنده به پیشواز جنگی میروند که شاید هیچ برگشتی نداشته باشد. در دلهایشان غوغاست! این را خوب میدانم. این را از قرآنی که در دست گرفتهاند، میفهمم. قرآن میخوانند و از خدا میخواهند کمکشان کند تا عملیات به نفع ما تمام شود. یکی را میبینم که نامه مینویسد. نمیدانم برای چه کسی، اما با دیدنش بغض میکنم. ناخودآگاه به یاد زادگاهم میافتم. منطقهای کوچک در فراهان از توابع اراک با مردمی زحمتکش که اغلب کشاورز و دامدار بودند. من تا ششم دبستان در آنجا درس خواندم و پس از آن وارد سپاه شدم. یاد پدر و مادرم میافتم که غیرت و فداکاری را در دامان آنها آموختم. به همسرم فکر میکنم، به کسی که در تمام روزهای زندگی یاور و پشتیبانم بود. کسی که در نبود من، وقتی که جنگ، تمام زندگیام شده بود؛ از فرزندانم به خوبی مراقبت کرد. یاد این که حتی برای لحظهای کوتاه هم خم به ابرو نیاورد تا نکند پای ارادهام سست شود. به بچههای دسته نگاه میکنم و زیر لب از خدا میخواهم که چه ما بمانیم چه نمانیم کربلای 5 به پیروزی برسد.
درگیری بالا گرفته و باران تیر بر سر بچهها میبارد. نفسها به شماره افتاده و شماره زخمیها و شهیدان زیاد شده است. تشنگی بیداد میکند. بچهها در تقلا هستند و ناگهان کسی فریاد میزند:
«فرمانده...! فرمانده...! حاجی...! بچهها بیاید حاجی زخمی شده! باید کمکش کنیم! ترکش درست توی سینهاش نشسته...»
و این نام بر پیشانی شلمچه حک شد:
شهید قدرت الله سلیمآبادی، تولد یکم تیرماه 1332.
محل شهادت شلمچه، عملیات کربلای 5، تاریخ سیام دیماه 1365.