مسعود در روز 24 آذرماه سال 1349 در روستای بیاض در 30 کیلومتری رفسنجان دیده به جهان گشود. پدر مسعود در اداره راه کار میکرد و به واسطه این شغل هر از گاهی در یکی از شهرهای کشور ساکن میشدند. در همان روستا مسعود سهساله شد.
در سال 1352 پدرش به اراک منتقل شد و با خانواده به آنجا نقل مکان کردند. پنج سال به همین منوال گذشت و مسعود تا هشتسالگی در شهر اراک تحصیل کرد. در همین دوران بود که مردم انقلابی که از ظلم و ستم شاه به تنگ آمده بودند، علیه او قیام کردند.
پس از دو سال به پدر مسعود انتقالی دادند و آنها به شهر انقلابی محلات نقل مکان کردند. آن موقع مسعود در کلاس پنجم ابتدائی تحصیل میکرد. تابستان سال 1361 بود که پدر مسعود یک مأموریت به اروندکنار و خسروآباد داشتند که با اصرار زیاد مسعود، او نیز به دنبال پدرش به آنجا رفت.
در سال 1362 برادر مسعود به نام مهدی، که در کردستان خدمت میکرد و 19 سال سن داشت، شهید شد در همین هنگام مسعود 12 سال و نیم داشت. از همان لحظه مسعود عشق به جبهه و بسیج را در سر میپروراند و همیشه در گلزار شهدا بر مزار برادرش میرفت و آنجا را با تزئینات مختلف مزین میکرد.
... مادر از رفتن مسعود به جبهه وحشت داشت و نمیگذاشت که او اسم جبهه را بیاورد ولی مسعود سعی خودش را میکرد و همچنان به مادرش التماس میکرد که اجازه دهد او به جبهه برود ولی مادرش راضی نمیشد تا اینکه مسعود یک روز از مدرسه به خانه آمد و گفت: مادر میخواهم از طرف مدرسه به اردو برویم حالا که نمیگذاری به جبهه بروم اجازه بدهید با دوستان به اردو بروم چندان دور نیست و اطراف محلات است. مادرش هم که خوشحال شده بود که مسعود فکر جبهه را از سرش بیرون کرده با رفتن مسعود به اردو موافقت کرد.
یک روز بعد از رفتن مسعود به اردو تلفن زنگ زد و مسعود بود که به مادرش گفت: مادر! من که به آموزش رفتم و بعد هم به جبهه میروم و از مادرش به خاطر دروغی که گفته بود عذرخواهی کرد.
یک نفر را فرستادند تا او را از تهران بیاورد ولی او موافقت نکرد و به اراک رفت تا از آنجا به جبهه اعزام شود. با اصرار و ناراحتیهای مادرش از دوری مسعود پدرش به دنبال او به اراک رفت تا او را به خانه برگرداند. مسعود که به پدرش احترام میگذاشت و نمیتوانست حرف پدرش را نشنیده بگیرد به حرف پدرش گوش داد و با ناراحتی فراوان با پدرش به محلات آمد. یک ماه از سال تحصیلی سال 1365 را سپری کرد و بعد از آن دو روز تمام مسعود در خانه پیش مادرش گریه میکرد که تو را به خدا اجازه بدهید من به جبهه بروم. قول میدهم که همین یکبار را بروم و دیگر اسم جبهه را نیاورم. مادرش که طاقت تحمل چشمان اشکبار فرزندش را نداشت با رفتن مسعود به جبهه موافقت کردند.
مسعود مأموریت سه ماهه در مناطق جنگی داشت. در همانجا نیز درسش را میخواند، بعد از 50 روز به مرخصی آمد در همین دوران پدر مسعود و برادر بزرگترش مجید نیز در جبهه بودند. وقتی مسعود به مرخصی آمد مادرش گفت: مسعود جان ببین در خانه مردی نیست که پیش ما باشد پس تو پیش ما باش ولی مسعود گفت: مگر میشود، من باید بروم.
10 روز مرخصیاش را در محلات گذراند و چند درس را نیز در محلات امتحان داد بعد از 10 روز به جبهه بازگشت. هنگامی که در جبهه برای عملیات کربلای 4 تدارک میدیدند، فرمانده گروهان آنها در گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهماالسلام) شهید آتش دهقان بودند، گفتند: چون مسعود هم سنش کم است و هم یکی از برادرانش شهید شده او را به عملیات نمیبریم؛ مسعود از این حرف خیلی ناراحت شده و گفته بود حالا چکار کنم اگر مرا نبرند. هنگامی که رزمندگان بر سر سفره مینشینند قبل از خوردن غذا هر کدام از رزمندگان یک دعا میخواندند هنگامی که بر سر سفره نوبت به مسعود میرسد که دعا کند میگوید: خدایا توفیق در این حمله را نصیب من بفرما. خلاصه با اصرار مسعود موفق میشود که در عملیات کربلای 4 شرکت کند.
مسعود چشمش به یک مجروح ایرانی میافتد و دلش نمیآید که او را تنها بگذارد و برود. دوستانش میگویند؛ مسعود، الآن عراقیها میآیند، آنها دارند به ما نزدیک میشوند، مسعود مشغول بستن پای آن زخمی به نام برادر خراسانی بود و در یک لحظه تیر به مسعود اصابت میکند و به صورت روی زمین میافتد.
جنازه پاک و مطهر مسعود را تا کنار آب میآورند ولی چون امکان حمل به آنطرف نبود او را همانجا میگذراند و میروند ولی آن زخمی نجات پیدا میکند. پیکر مسعود به دست عراقیان مزدور میافتد و همراه با 49 نفر دیگر آنها را به خاک میسپارد.
نزدیک به یک ماه گذشت و از شهادت قطعی مسعود کسی خبر نداشت.
پدر مسعود بین زخمیها و اسرا به دنبال پسرش میگشت ولی مسعود جز مفقودالاثرها بود. تا اینکه نزدیک به یک ماه بعد از شهادت مسعود عملیات کربلای 5 آغاز شد و خوشبختانه رزمندگان اسلام به پیروزیهای زیادی دست یافتند.
در این عملیات بود که یکی از اسرای عراقی گفته بود اگر با من کاری نداشته باشید میگویم که 50 جنازه ایرانی را از خاک بیرون آوردند. مسعود هم جزو آنها بود و از طریق مدارکی که در جیب مسعود بود و آنها را به خانوادهاش نشان دادند آنها هم از شهادت دومین پسرشان مطمئن شدند. به این ترتیب بود که مسعود سلیمی که فقط 16 بهار از عمرش میگذشت به شهادت رسید.
ما خدا را شکر میکنیم که چون هر انسانی فانی است و یک زمان از این دنیا میگذرد و به جهان ابدی پای میگذارد مسعود نیز با افتخار و با عزت پای به جهان ابدی گذاشت و نام این شهید و شهدای دیگر برای همیشه زنده خواهد ماند.
والسلام.[1]
1. به نقل از خانواده شهید، با کمی تغییر.