مهدی در روز 31 مردادماه سال 1343 در تهران متولد شد و به علت شغلی که پدرش داشت؛ (کارمند اداره راه و ترابری) هر چند سال یکبار در یک شهر زندگی میکردند. زمانی که مهدی 6 ماهه بود در بندر امام خمینی(قدس سره شریف) (شاهپور) زندگی میکردند و بعد که یک ساله شد عازم کردستان شده و در شهر دیواندره سکونت کردند. مدت 3 سال هم در سمنان اقامت گزیدند و بعد پدرش به زاهدان منتقل شد و آنها به زاهدان کوچ کردند و مدت هشت ماه نیز در آنجا زندگی کردند. بعد از زاهدان عازم رفسنجان در استان کرمان شدند و در اینجا بود که مهدی به سن 6 سالگی رسیده بود و کلاس اول ابتدایی را در آنجا سپری کرد. از رفسنجان به اراک منتقل شدند. مدت 7 سال آنجا بودند که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(قدس سره شریف) به وقوع پیوست.
اوایل تظاهرات با زد و خوردهای خیابانی توأم بود و گاردیها هنوز از ارباب از دست رفته خود دفاع میکردند. در آن زمان مهدی در تمام تظاهرات شرکت داشت و بعد از آن که انقلاب اسلامی به پیروزی کامل انجامید و شاه از ایران گریخت و شهربانی از کارمندانش خالی شد و به دست مبارزین انقلابی افتاد. مهدی هم در این برنامهها سهم به سزایی داشته و از طرف مساجد که برای مراقبت از راهها مأمور میگماردند، مهدی هم در پلیسراه اراک مأموریت داشت و به بازرسی اتومبیلها و افراد میپرداخت که به چند مورد قاچاق و ضد انقلابیون برخورد کردند و با درگیری و زد و خوردی که با آنان داشتند، موفق شدند، اسلحهها و مواد منفجره و مشروبات الکلی و مواد مخدر را که ضد انقلابیون قصد داشتند از اراک خارج نمایند، گرفته و توقیف کردند.
سه سال به همین نحو در آنجا فعالیت کرد و بعد از آن به شهر انقلابی محلات آمدیم چون مهدی شناخته شده نبود، اوایل به هر ارگانی مراجعه میکرد. کاری به او واگذار نمیکردند و او هم مشغول تحصیل شد. در زمان تحصیل به فعالیت خود در انجمن اسلامی مدرسه ادامه داد. بعد وارد بسیج شد و داوطلبانه به جبهه اعزام شد. بعد از آن هم فعالیت خود را در جهاد آغاز نمود و از آنجا نیز به عنوان نیروی تبلیغات جهاد به جبهه اعزام گردید.
از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی او را به تهران فرستادند وارد پادگان امام حسن(علیهم السلام) شد. به علت اینکه یکی از برادران پاسدار در پادگان او را میشناخت و از فعالیتهای او اطلاع داشت، به او پیشنهاد کردند درگشت ثارالله(علیهم السلام) تهران انجام وظیفه کند؛ ولی او این پیشنهاد را رد کرد و گفت: من نمیخواهم از پشت سر به دست منافقین کشته شوم. من میخواهم به جبهه بروم؛ یعنی جایی که دشمن را بشناسم و روبروی من باشد و با او مبارزه کنم و به آرزوی خود برسم. او خیلی دوست داشت به خاطر فرموده شهید بزرگوار آیتالله دستغیب که فرمودند: در زیر این آسمان کبود هیچ خدمتی بالاتر از خدمت در کردستان نیست. در آنجا خدمت کند. و به آرزوی خود رسید.
یکی از دوستانش میگفت: مهدی واقعاً از خود رشادت و شهامت نشان میداد به همین دلیل در تمام عملیاتها او را شرکت میدادند.
دفعه آخری که مهدی برای مرخصی به محلات آمده بود، یکی از دوستانش به او گفت: مهدی چقدر نورانی شدهای؟ خیلی خوشگل شدی؟ نکند میخواهی شهید شوی؟ و مهدی هم در جوابش گفته بود: مسخرهام نکن. من لیاقتش را ندارم. در مرحله سوم عملیات والفجر 4؛ یعنی آخرین عملیاتی که مهدی در آن شرکت داشت در خاک عراق نفوذ کرده بودند. در آنجا توسط مزدوران عراقی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. همان موقع برگه مرخصی، در جیبش بود؛ ولی ترجیح داد با وجودی که مرخصی دارد در این عملیات شرکت کند و بعد به مرخصی برود. به این ترتیب مهدی به آرزوی خود که شهادت در کردستان بود، رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهر محلات به خاک سپرده شد. برادرش مسعود، نیز چندی بعد در بهمنماه 1365 به جرگه شهدا پیوست.