شهید مهدی سمیعی در سال ۱۳۴۷ در خانوادهای مذهبی و معتقد که اصالتاً از اهالی وفس بودند، در ایام نیمه شعبان دیده به جهان گشوده است. وی دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدارس شهر ری سپری نمود. برای ادامه تحصیل در دبیرستان ملاصدرا ثبتنام نمود. روزها مشغول تحصیل علم و دانش و شبها در پایگاه محل نقش فعال و چشمگیری داشت. او علاقه زیادی به جبهه رفتن داشت اما چون سنش کم بود او را برای اعزام ثبتنام نمیکردند همیشه به عنوان عضو فعال پایگاه در پشت جبهه خدمت میکرد. شهید سمیعی زمانی پس از مدتها پیگیری سرانجام برای رفتن مجوز لازم را میگیرد و با شور و اشتیاق فراوان راهی مناطق جنگی میشود. در اولین مرحله شش ماه در منطقه عملیاتی سنقر از دین و اسلام وطن خود دفاع میکند و بعد از مدتی با توجه به احساس مسئولیت به ندای رهبر کبیر انقلاب مجدداً لبیک میگوید و همراه با سپاهیان حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به جبهههای نور علیه ظلمت به محور عملیاتی اعزام میشود او در حالی که در گردان 21 حمزه سیدالشهدا(علیهم السلام) سازماندهی شده بود، در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به پیروی از سالار شهیدان امام حسین(علیهم السلام) در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۶۵ به آرزوی همیشگی خود همان شهادت در راه خدا نائل میآید. وی با رشادت و شجاعتی که در مناطق عملیاتی از خود نشان داده بود به عنوان فرمانده گروه در میادین نبرد فعالیت مینمود، که پس از مدتی خبر شهادتش را به خانواده محترم اعلام میکنند ولی پیکر گلگونکفنش در منطقه شلمچه باقی میماند و هنوز قبرش ناپیدا و جاوید الاثر میباشد.
خاطره و خصوصیات شهید از زبان پدر گرامیاش:
... ضمن این که پایبند به اعتقادات اسلامی بود از یک مهربانی و خوشرویی خاصی برخوردار بود و نسبت به خواهران کوچک خود بسیار محبت میکرد و در کارهای خانه نیز فعالیت خوبی داشت و کمک شایانی مینمود.
او را هیچوقت عصبانی ندیدم، در دوره نظری کمتر علاقه به درس خواندن داشت و مرتب مسئله جنگ را بررسی میکرد تا اینکه در خردادماه سال ۱۳۶۵ که در کلاس اول نظری بود تصمیم گرفت به جبهه عازم شود که از من تقاضای موافقت نمود.
تنها آخرین نامه او که چند روز قبل از عملیات در تاریخ ۵/۱۱/۱۳۶۵ نوشته بود برایم به یادگار مانده که در آن خواستار دعا برای سلامتی امام(قدس سره شریف) امت و پیروزی رزمندگان اسلام شده بود.
و خاطرهای که از او برایم به جا مانده که زیباترین لحظات زندگی وی بود در تاریخ ۱۵/۹/۱۳۶۵ در یک شب نسبتاً سرد حدود ساعت ۱۰ شب بود که در بستر خواب بودم که مهدی با ملایمت مرا از خواب بیدار کرد و در حالی که نگاه و کلامش مملو از یک دنیا عشق به اسلام و جبهه نبرد بود گفت: پدر مرا میبخشی که در این ساعت مزاحمت شدم. گفتم: بگو! چه میخواهی؟ آمدهام تقاضایی دارم و انتظار ندارم با جواب نه رو به رو شوم. گفتم: بگو مهدی جان چه درخواستی داری؟ گفت: آمدم به من اجازه دهی با سپاهیان حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به جبهه اعزام شود. او با لبخندی زیبا و سرشار از عشق به اسلام و امام(قدس سره شریف) پس از موافقت اینجانب با خداحافظی مرا ترک کرد تا اینکه خبر شهادت وی به وسیله همرزمانش به اینجانب رسید.[1]
1. وفس در گذر زمان، ص137 – 139.