بسم الله الرحمن الرحیم
)وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[1] هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده میشوند. با سلام و درود به امام(قدس سره شریف) امت و امت شهیدپرور ایران و با سلام و درود به تمامی مستضعفین جهان که همیشه زیر بار ظلم و ستم بودهاند و با سلام و درود فراوان به خانواده شهداء که چنین فرزندانی تربیت کردهاند که این گونه مردانه در مقابل بیگانگان و جهانخواران ایستادگی کردند و با نثار خون خویش این انقلاب را به ثمر رساندند، آنان که از همه چیز خود گذشتند و برای این جهان که ما چند صباحی بیشتر در آن نیستیم، ارزشی قائل نشدهاند و معاملهای با پروردگار خویش بستند و شرح این معامله چنین است. شهید جانش را در راه خدای یکتایش میدهد خداوند هم در برابر این چیز با ارزشی که از او میگیرد بهشتی را به آنان ارزانی میدارد و آنان را از یاوران خویش میداند. ما فرزندان ایرانی تا آخرین قطره خون خود در برابر ظالمان و بیگانگان و کافران ایستادگی میکنیم و به شما امت شهیدپرور قول میدهیم در این راه که گام برداشتهایم همیشه ثابتقدم خواهیم بود.
و در آخر وصیتنامه از خداوند بزرگ دو چیز را میخواهم یکی این که میخواهم تمام گناهان مرا ببخشد و توبه مرا بپذیرد و دوم اینکه از شما پدر و مادر عزیزم، طلب بخشش میکنم و امیدوارم که از دست من راضی باشید. از خانواده عزیزم خداحافظی میکنم و همچنین از خانواده آقای عباسی و از خانواده آقای عرب و همچنین از تمام فامیلها هم خداحافظی میکنم. هموطنان دعای همیشگی یادتان نرود: خدایا، خدایا، تو را به جان مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، خمینی(قدس سره شریف) را نگهدار و همیشه امام(قدس سره شریف) را دعا کنید. محمدحسین سمیعی.
2. سوره آل عمران، 169.
اگر واژهها و کلام یاری کنند، میخواهم داستان زندگیاش را بنویسم. او را میشناسم؛ اما نه آن گونه که پرنده پرواز را و باغ شکفتن را. پنجشنبه که میرسد، به کرهرود میروم و از آنجا به تخت سید که وادی اهل قبور است و آینه تمام نمای گذر عمر و خوشا به سعادت آنان که در این آینه به دیده عبرت نگریستند، دل به عشق زنده داشتند و در جریده ایام به نیکنامی ماندگار شدند. در قطعه شهدا، عباس را میبینم که با قدحی آب، سنگ مزار برادرش را میشوید. کنارش میروم و بعد از سلام و احوالپرسی، به فاتحه مینشینم. تاریخ شهادت محمدحسین را که میخوانم، با خودم میگویم روزها و ماهها و سالها چقدر زود میگذرد. آخرین بار که دیدمش بهار 1361 بود؛ در تشییع پیکر پاک پدرش، آقا علیاصغر که در عملیات فتحالمبین شهید شده بود. آن روز اصلاً فکرش را نمیکردم که دوری او از پدر چهار سال بیشتر نپاید. پیرمردی کنار ما مینشیند، سلام میدهیم، پاسخ میدهد و فاتحه میخواند. وقت رفتن نگاهی به آسمان میکند و میگوید: خدا رحمتش کند جوان با ایمان و با لیاقت و خوبی بود. خدا صدام یزید را لعنت کند که این جوانهای خوب را از ما گرفت. مادری ظرفی پر از خرما را به رسم خیرات به طرف ما میگیرد، هر کدام یکی بر میداریم. مادر و سه برادر و خواهر محمدحسین میآیند تا دل به زلال یاد او بسپارند. بعد از سلام و علیک، من و عباس، بر دامنه کوه روی تختهسنگی مینشینیم و از سالهای گذشته صحبت میکنیم، از روزگاری که با هم همکلاس بودیم و در تیم فوتبال مدرسه، برو بیایی داشتیم. از او میخواهم، برایم از محمدحسین بگوید، میپذیرد و از سال 1343 شروع میکند. سالی که پنجمین فرزند خانواده به دنیا میآید و اسمش را در شناسنامه، محمدحسین میگذارند و در خانه ابراهیم صدایش میکنند. میگوید از همان بچگی بسیار پر جنب و جوش بود. صبح زود از خواب بیدار میشد و با خندهها و کارهای بامزهاش اهل خانه را هم بیدار میکرد. از دوران درسخواندنش در مدرسه امیر معزی میگوید و از این که خیلی زود، مردِ کسب و کار شده و از سن دهسالگی همراه پدر به کار زراعت و باغ اسپار میرفته، مدتی در کار آهنگری بوده و این اواخر هم در اداره کار میکرده است و از تدینش میگوید که از ده دوازدهسالگی هر غروب، به مسجد محل میرفته، نماز میخوانده، پای وعظ مینشسته و در جلسه قرائت قرآن شرکت میکرده و از آنجا که صدای خوبی داشته، در مسجد جامع اذان میگفته و روزهای عاشورا و تاسوعا در هیئت علیاکبر(علیهم السلام) شوری بر پا میکرده. در دوران انقلاب اسلامی هم هر چند که چهارده، پانزده سال بیشتر نداشته است؛ اما پا به پای بزرگترها در راهپیماییها و گردهماییها شرکت میکرده. بعد از پیروزی انقلاب هم در پایگاه مسجد و بعد هم در بسیج فعالیت داشته است. از او میپرسم محمدحسین کی به جبهه رفت؟ پاسخ میدهد: برادرم در سال 1363 بعد از معافیت از خدمت وظیفه و سالها این جا و آنجا کار کردن توانسته بود کار ثابتی در اداره کل آموزش و پرورش استان مرکزی دست و پا کند و هنوز حقوق ماه اولش را نگرفته بود که مادر و بزرگترهای فامیل دور و برش را گرفتند که وقتش رسیده دستی برایت بالا بزنیم و لباس دامادی تنت کنیم. اما شهادت پدر و غم هجران وی، او را به این فکر انداخته بود تا به قول شهید آوینی همسفر با قافله عشق، در معرکه شور و شیدایی، دست برافشاند و جشن حنابندان بگیرد. این بود که در بهمنماه 1363 همراه با گردان رزمی بسیج سپاه پاسداران به منطقه عملیاتی غرب اعزام شد و بعد از چهار ماه، بازگشت و در سنگر کار، خدمت صادقانهاش را ادامه داد و از آنجا که خیلی منضبط و با تقوا بود، کارش در دایره خدمات، حسابی گل کرد و هر وقت قرار بود همایشی، اجلاسی یا دوره مهمی برگزار شود، مسئولان او را برای همکاری صدا میزدند. محمدحسین هر چند که کارش را دوست داشت اما هنوز دلش پیش جبهه بود و دائم از شوق رفتن و شرکت در دفاع مقدس دم میزد تا این که در نوزدهم فروردین 1365 بار دیگر با گردان امام حسین(علیهم السلام) به جبهه اعزام شد و این بار در منطقه عملیاتی مهران تفنگ به دست گرفت. در حمله آخر نیروهای بعثی به شهر مهران در اردیبهشت 1365، رزمندگان، شکست سختی نصیب دشمن کردند و توانستند آن منطقه را برای همیشه از شر وجود متجاوزان پاکسازی کنند و محمدحسین، آن طور که فرمانده گردانشان میگوید در این عملیات از جان خود مایه میگذارد و غیورانه میجنگد. عباس آهی میکشد و از شب شهادت او میگوید؛ از شب نوزدهم اردیبهشت 1365 که محمدحسین در گذر از آخرین پیچ جاده عشق یعنی پیچ انگیزه با اصابت گلوله دشمن از غبار خاک میرهد و به شهر محبوب میرسد. سپس عباراتی از وصیتنامهاش را برایم بازگو میکند: جادهی وصال به محبوب حقیقی، جادهی پر پیچ و تابی است و آن که خطر نمیکند، در خم همان کوچه اول میماند و به مقصد نمیرسد. به دروازه که میرسیم جلوی کوچه ریگزار از هم خداحافظی میکنیم. او به طرف خانهاش به راه میافتد و من هم به طرف اراک که پنج کیلومتر با کرهرود فاصله دارد. در طول راه به محمدحسین فکر میکنم. یادم میآید وقتی پیکر پاکش را به کرهرود آوردند، آسمان هم گریه میکرد و کوچهها تا خود تخت سید از سیل جمعیت جا و راه نبود. خواهر و برادرانش از درد سنگین این جدایی بر خود میپیچیدند و مادرش با صدای گرفته او را صدا میکرد و مرثیه میخواند.[1]
1. پلههای آسمانی، ج1، ص144 – 146.