پندها و توصیههای شهید:
حول محور امامت ولایت جمع شوید. از تفرقه و جدایی بپرهیزید و کینهای از کسی به دل نداشته باشید و راه امام(قدس سره شریف) را ادامه دهید. وی به ادامه تحصیل تأکید بسیار میکرد و میگفت: خون شهدا نباید پایمال شود. باید همه درس بخوانند و چشم ابرقدرتها را به وسیله سلاح خود که قلم باشد، کور نمایند.
كیست كه نداند برای همهی این ارزشها بهایی و تاوانی داده شده است. بهایی به رنگ گلهای لاله و به ارزش خون، امروز ما وامدار شهیدانیم. بدون تعارف باید نگاشت و اعتقاد داشت. امروزه اگر ما در دنیا سربلندیم، به واسطهی تقدیم خون مطهر شهیدانی است كه برای سرسبزی درخت تناور اسلام و انقلاب جاری شدهاند.
یکم اردیبهشت 1342، روستای صدرآباد از توابع شهرستان زرندیه، شاهد تولد فرزندی بود که آیندهای سراسر شور و شعور به انتظارش نشسته بود. نامش را حسینعلی گذاشتند. پدرش ابوالقاسم، کشاورزی میکرد. دوران کودکی را در دشت و صحرا سپری کرد؛ شاید همین شرایط تا او جوانی شجاع و پر جرأت پرورید. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و فراخور شرایط آن روزگار وارد عرصه کار شد. یک کارگر ساده با قلبی مملو از عشق و علاقه به خانواده. وقتی دستهای ترک خورده پدر را میدید، بغض میکرد و بر آنها بوسه میزد. در حالی که دستان خودش هم همین گونه بود. اما جنگ که شروع شد تمام سختیهای زندگی را پشت سر گذاشت و به جبهه روی آورد. رخت سربازی پوشید و به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. لشکر 81 کرمانشاه، میعادگاه آسمانی شدنش بود و او در سیام بهمن 1361 در سومار، هنگام درگیری با نیروهای عراقی، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. گلی دیگر از گلهای روستا صدرآباد زرند در گلزار شهدای روستا آرمید.
خاطره:
روزی دوستان شهید به مرخصی آمدند و به ما اطلاع دادند که علی به مرخصی میآید. ما چندین روز منتظر ماندیم؛ اما بعد از چند روز به دلیل مجروح شدن و بستری شدنش در بیمارستان آمد. پرسیدم چرا دیر آمدی؟ چرا سرت را بستی؟ گفت: چیزی نیست. وقتی مرخصیاش به اتمام رسید و به منطقه برگشت دوستانش گفتند: ترکش خمپاره، به سر علی اصابت کرده و چند روز هم در بیمارستان بوده است. ناراحت شدیم و گفتیم: چرا خودش به ما چیزی نگفت؟ دوستانش گفتند: او نخواسته ناراحتی خود را ابراز کند. از آنجا فهمیدیم که هر اتفاقی که بیفتد، به ما نمیگوید. تا جایی که میتوانست امر به معروف و نهی از منکر میکرد. در آخرین مرخصی که آمده بود گفت: نامهها و عکسهای مرا جمع کنید و بعد آنها را درون آلبومی گذاشت که خریده بود و گفت: اینها بعدها به دردتان خواهد خورد و گفت: اگر من برگشتم و خدمتم تمام شد، شما را به پابوس امام رضا(علیهم السلام) میبرم و اگر برنگشتم، شما ناراحت نباشید. بعد از چند روز مرخصی با همه اهل محل و همه آشنایان خداحافظی کرد و هنوز شش روز از رفتنش نگذشته بود که به درجه رفیع شهادت رسید. در حال خروج از سنگر خمپارهای در چند قدمی وی به زمین اصابت کرد و خون پاکش میهن اسلامی را گلگون کرد.