بسم الله الرحمن الرحیم
به نام الله، پاسدار حرمت خون شهیدان.
نمیدانم از کجا وصیت خود را شروع کنم. چرا ابتدای این مکتوب را با نام خون شهیدان آغاز میکنم؛ دلیل آن این است که آنان تنها و بهتر از همه، در نزد خداوندند. سعی کنید با خدایی شدن، پاسدار حرمت خون شهیدان عزیز باشید چرا که خداوند ما را خلیفه و جانشین خود در زمین قرار داده ولی باید خیلی سعی کنیم تا به این درجه برسیم. این را هم بدانند که هر انسانی میتواند خلیفه الله باشد و پاسدار ارزشهای معنوی. اگر ما بخواهیم پاسدار باشیم، این مشکل است. چرا که پاسداری شرایطی دارد؛ باید رفتار خود را با روایاتی که از معصومین(علیهم السلام) ارائه شده و مطالبی که در قرآن وارد شده تطابق دهیم. یک مؤمن یک انسان است و یک انسان یک نگهبان اسلام.
در حدیثی میخوانیم که "خوشا به حال انسانی که واجبات الهی را انجام داده و در سختیها شکیبا باشد؛ شبانگاهان خواب را با راز و نیاز با خدا شروع میکنند و آنگاه که خواب چشمانشان را برباید، زمین را و دستهایشان را بالش قرار میدهند. در میان دوستانی زندگی میکنند که دیدگانشان از بیم بیدار است و روحشان با بسترهای آسایش نا آشناست. آنان که همواره نام خدا بر زبانشان جاری است و استغفار فراوانشان سبب محو گناهان آنها شده است".
با همین حدیث میتوان تأثیر دوست را در زندگی دریافت و میتوان دید که یک دوست میتواند همراه خود را به سرمنزل مقصود رهنمون باشد.
پس ای دوستان من! ای آنهایی که با من ادعای دوستی میکنید! بدانید که اگر به واجبات الهی عمل نکنید، از نظر معنوی خیلی عقب میافتید و در حالی است که دعاهایتان مستجاب نخواهد شد. در مقابل مشکلات چون کوه باشید. دنیا سراسر رنج است و آسایش در بهشت است. پس حال شما باید با کمبودها و با درونها و جدایی دوستان و اقوام بسازید و از خدا بخواهید که صبر برایتان عطا کند ... شبها از خواب بیدار شوید، یکی دو ساعت از خواب خود بزنید و به نماز شب مشغول شوید که نماز شب در نزدیک شدن به خداوند خیلی مؤثر است. با عدهای از دوستان در این مورد صحبت کردهام، آنها بهتر میفهمند چه میگویم. محل خوابتان را طوری بسازید که در شب بیشتر به فکر بیچارگان و مستضعفان باشید.
اصل تولی و تبری را خوب به خاطر بسپارید. با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا دشمن باشید و معیار دوست داشتن و دشمن داشتن کسی را، خدا قرار دهید و با کسانی دوست شوید که همیشه با یاد خدا و قیامت چشم دل آنها گریان باشد و هر وقت صحبت از معاد میشود، دیدگان آنها نیز گریان باشد. با کسی دوست شوید که همواره ذکر خدا را میگوید و همیشه از خدا طلب مغفرت میکند. شاید بعضی از شما بگویید: بابا او خودش این کارها را نمیکرد، ولی ای کسانی که با من دوستید و ای کسانی که با من ادعای دوستی میکنید، من توبه کردهام و دل بستهام به لطف و کرم خداوند. نمیدانم چرا یاد بعضی از دوستانم که میافتم، حتی یاد نام آنها در من احساس حقارت ایجاد میکند. آنهایی که با کار مخلصانه خود در راه خدا زحمت میکشند و برادرانی هستند که هر چه از طرف دیگران سرخورده میشوند، در کارهایشان مستحکمتر شده و مخلصانهتر کار میکنند.
من از برادران همکارم میخواهم که در کارشان چون گذشته استوار و ثابتقدم باشند و از کلیه برادرانی که در راه یادگیری احکام و قرآن مرا یاری کردهاند، تشکر میکنم و از آنها معذرت میخواهم اگر اسباب زحمتشان را فراهم کرده بودم و از دستاندرکاران امر نیز تشکر میکنم که با آموزشهای لازمه در راه کمک به این امت محروم مرا یاری کردند و از آنها نیز عذر میخواهم.
سلام مرا به رهبرم به مرجعم و سرورم و امامم، امام خمینی(قدس سره) برسانید ... و فرماندهی لشکر علی بن ابیطالب(علیهما السلام).
از پذیرش سپاه خواهشمندم که با پذیرش نیروهای درست و پاک برای سپاه و ارگانها، آینده انقلاب را تضمین کنند که در غیر این صورت به اسلام و انقلاب ضربه خواهند زد.
روزی که به دنیا آمدم سرمای بیست و پنجم دیماه 1343 را در اولین روزهای زندگیام احساس کردم. با این حال در شهری به نام ساوه به دنیا آمدم که اکثر روزهای سال گرم بود. پدرم نقی نام داشت. او کشاورز بود و از دسترنج خود ما را ارتزاق میکرد و لقمه از عرق جبین به دست میآورد.
سختیهای زندگی موجب شد تحصیلات را فقط تا دوره راهنمایی به انجام برسانم و پس از آن یار و کمککار پدر و در فکر معیشت زندگی افراد خانواده باشم. با این حال در روزهای انقلاب و سپس شروع جنگ بیخبر از اوضاع میهن اسلامی نبودم و سعی میکردم اخبار آن روزهای انقلاب و جنگ را دنبال کنم. در کنار کار و تلاش به ورزش کاراته نیز میپرداختم و در ساعاتی که دست از کار و تلاش میکشیدم با هر وسیله ممکن خودم را به باشگاه ورزشی محل میرساندم. با ورود به سن سربازی به خدمت نظام وظیفه اعزام شدم و پس از پایان دوره آموزشی عازم جبهه شدم. من سرباز گروهان سوم از گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) بودم.
در جبهههای جنوب شاهدی بودم بر دلاوری جوانان این مرز و بوم که هر کدام پهلوانی بودند در صحنه نبرد. در اوج درگیریهای شرق دجله در تاریخ بیست و پنجم اسفند 1363 ترکشی از گلولههای توپ دشمن به کتفم اصابت کرد که موجب شد همه جا را پر از نور ببینم و با عرشیان به پرواز درآیم. شاهد بودم که مرا در شهر گرداندند. خانوادهام عزاداری میکردند. مردم شهر همه آمده بودند. مردمی که برای ایثار و شهادت ارزش قائل بودند. در گلزار شهدای شهر پیکرم را که روحم نظارهگرش بود، به خاک سپردند.