به نام خدا
.... انسان یک روز به دنیا میآید، و روزی هم از دنیا میرود. و تنها کردارها و اعمالش بر جای خواهد ماند. چون مرگ سرنوشت همه ما میباشد، پس چه بهتر که انسان در راه مکتب و هدفش کشته شود. از مرگ من نگران نباشید، زیرا نزد خدای متعال زنده هستم و روزی میگیرم. فقط جسم من از میان شما رفته است. از مرگم ناراحت نباشید و برایم سیاه نپوشید.
مادر عزیز! میدانم که از مرگ من نگران خواهی شد. اما این را بدان که کسانی که در راه خدا کشته شوند، زنده هستند و نزد خدا بهرهمند میشوند. امیدوارم خدا مرا هم از بندگان شهیدش قرار دهد.
اردیبهشت به خنداب زده بود. درختها به شکوفه نشسته بودند که در دومین روز از دومین ماه سال 1340 بهرام و صدیقه صاحب پسری شدند که نامش را «رحیم» گذاشتند به امید رحمت پروردگار. رحیم، فرزند دوم خانواده لقمانی بود. او چهار برادر و شش خواهر داشت.
رحیم مهربان بود، درست شبیه اسمش. دلی نازک داشت و بدنی ورزیده. ورزش میکرد. در رشته تجربی از مدرسه شهید باهنر دیپلم گرفت. تابستانها هم آستینها را بالا میزد و به مزرعه میرفت و میشد کمکدست پدر کشاورزش.
جنگ که آغاز شد، رحیم سرباز وظیفه بود. به عنوان سرباز گردان 133 از لشکر 21 حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) به جبهه اعزام شد و رفت به طلائیه، خاک طلایی عشق.
روزهای زیادی از حضورش در آن خاک مقدس نگذشته بود که موج خمپارهها، او را مجروح کرد و چند روز بعد، بر اثر آسیبهای ناشی از موج به شهادت رسید؛ در پنجمین روز فروردینماه سال 1363. پیکر سرباز شهید را پس از تشییع در زادگاهش به خاک سپردند.