تازه سپیده سر زده بود و همه چیز به روشنی میرفت. آن روز دهمین روز از دهمین ماه سال 1348 بود که عباس در خانوادهای روستایی و کشاورز در خنداب متولد شد. تا کلاس ششم ابتدایی درس خواند. بعد رفت سر زمین و شد کشاورزی تمامعیار. روزها از پی هم در گذر بودند و عباس در گذرگاه زمان، چهره کودکی را به بزرگی تغییر میداد. عقل و کمال او که به سن و سال نوجوانی او نمیخورد، از حرکاتش نمایان بود. به همسالانش کمک میکرد و آنها را دوست میداشت. در ایام جوانیاش نیز با مردم ارتباط خوبی داشت و دستگیر مستمندان بود.
بدنی ورزیده داشت و جوانی برازنده بود که به سپاه خنداب رفت و عضو بسیج شد. از همان روزهای اول چنان مهارتی در رزم و تیراندازی داشت که رفقایش تعجب میکردند و میپرسیدند: چطور با این دقت تیراندازی میکنی؟ آموزشدیدهها این طوری تیراندازی نمیکنند! آنها نمیدانستند این جوان رعنای روستایی به زودی در جبهههای جنگ تحمیلی اثرات جاودانی از خود باقی خواهد گذاشت.
جنگ به سالهایی حساس رسیده بود و او که بیش از سه سال در بسیج فعالیت کرده بود، حالا عازم جبهه شد. در روزهای نخست دیماه سال 1365 خود را به شلمچه رساند و در قامت یک تکتیرانداز ماهر در گردان امام حسن(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) در موسم عملیات کربلای 5 در پنجضلعی شلمچه به رزم بیامان با دشمن بعثی پرداخت. بیستم همان ماه بود که ترکشها خودشان را به سر و بدنش رساندند تا او را به آسمان عروج دهند، بی آنکه حتی فرصتی برای نوشتن وصیتنامه پیدا کند. پیکر مطهر شهید را پس از تشییع در زادگاهش به خاک سپردند.