بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و آل محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم). با درود به امام(قدس سره) امت و رهبر کبیر انقلاب اسلامی و سلام بر شهدای عزیز که اسلام را زنده کردند و با سلام به مادر و برادران و آشنایان. سلام بر خواهران گرامیام خصوصاً خواهر شهید داده و دلسوختهام. برادران مسلمان بر شما واجب و لازم است که از اسلام دفاع کنید. گول تبلیغات اجانب را نخورید تا آخرین قطره خون از اسلام دفاع کنید. جبههها را همیشه پر کنید. دنیا و کالای آن شما را گول نزند. مقام پرست نباشید و ضعیفان را یاری کنید. طرفدار حق باشید. ظالم و ظلم را نابود کنید. انسان، خواه ناخواه مردنی است؛ ولی شهادت شیرینترین و بهترین مرگ است. در راه آن برای خدا و اسلام بکوشید و آرزو کنید که مرگ شما در راه خدا و برای خداوند باشد. محمد و زهرا و مجید، فرزندان عزیزم، همیشه قرآن را بخوانید و به آن عمل کنید، درس خواندن را پیشه کنید. با افراد خوب و مسلمان رفت و آمد کنید و برای خدا کار کنید. خودپرست نباشید. همسرم، ضمن عرض سلام، امید است مرا حلال کنید اگر خواستید با فرزندانم زندگی نمایید، از تربیت اسلامی آنان غفلت نکنید و خودت نیز درس بخوان، خدا را فراموش نکن. قرآن را یاد بگیر و بخوان و بدان عمل کن. از تمام دوستان و آشنایان حلالیت میخواهم. والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
خاطرهای از شهید:
شهید دارای دو خواهر و دو برادر میباشند. فرزند آخر خانواده بودند. شهید ساکن اراک بودند. دارای تحصیلات دانشگاهی بودند و در آموزش و پرورش کار میکردند. متأهل و دارای چهار فرزند بودند. خود شهید داوطلبانه به جبهه اعزام شدند. دو دفعه به جبهه رفتند. در اعزام دوم بعد از چهل روز به درجه رفیع شهادت رسیدند. اخلاق شهید خیلی خوب بود و به بچهها قرآن یاد میداد و میگفت: بچهها را باید بسازیم؛ چون آینده مملکت به دست بچهها است. اینها آیندهساز هستند. با بچهها مثل بچه رفتار میکردند. خیلی با محبت بودند، به همه سر میزدند و میگفتند: باید صلهرحم را به جا آورد.
با این که سن و سالی نداشت و نوجوانی بیش نبود؛ ولی آنچنان مشتاق کسب علم بود که مسیر روستای اکبرآباد تا شهر شازند را پیاده و با شوقی زائدالوصف طی میکرد. هنوز هم اگر آن طرفها سری بزنی و در جادهای که او هر روز میپیمود، درنگ کنی، میتوانی صدای گامهای استوار و ماندگار او را با گوش دل بشنوی. طنینی آشنا که هنوز همنوای « اُطْلُبُوا الْعِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ إِلَى اللَّحْدِ » از آن بر میخیزد. گویی پاهای کوچک سختی کشیدهاش خاک بهشت را لمس کرده بود که زمین، هر صبح و شام در مسیر بین خانه تا مدرسه بر پاهای پر استقامت او بوسه میزد. اما این نوجوان پر هیبت و سختکوش که بود که هنوز هم رهگذران حضور گرمش را حس میکنند؟ حجتالله عسگری، فرزند مرد زحمتکشی که روزی حلال خانواده را از راه کشاورزی به دست میآورد. پدری مؤمن و متدین که استاد قرآن روستای اکبرآباد بود. حجتالله نیز پا به پای نوجوانان ده از محضر درس پدر بهرهها برده و به مدد آموزههای قرآنی و دینی، شخصیتی متمایز از دیگران به نظر میآمد. سختکوشی و خستگیناپذیری از ویژگیهای بارز او به حساب میآمد. او که تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذرانده بود؛ حتی مرگ پدر هم نتوانست او را از ادامه تحصیل در دوره راهنمایی باز دارد. فتح قله معرفت هدف او بود و با عزمی راسخ و قلبی آکنده از عشق به کمالات انسانی، به تحصیل ادامه میداد. حجتالله نمونه بارز یک مسلمان دانشطلب بود که زمان و مکان نمیشناخت و برای کسب علم حاضر بود به هر جایی سفر کند. بنابراین ادامه تحصیلات را در اراک پی گرفت و پس از گذراندن دوران سربازی در مهرماه سال 1348 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و با اشتیاق تمام در یکی از روستاهای خنداب مشغول به انجام وظیفه گردید. همزمان با آموزش کودکان به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به اخذ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران گردید. در این سالها که اوج مبارزات مردم با حکومت ستمشاهی است، او نیز بیکار نمینشیند و در سنگر معلمی به مبارزه برخاسته و بدون هیچ بیم و هراسی به صف مبارزان میپیوندد و دانشآموزانش را به مبارزه علیه رژیم تشویق میکند. جلسات مذهبی و قرائت قرآن بر پا میکند. کلاسهای دینی و عقاید اسلامی تشکیل میدهد و در حد توانایی خود به روشنگری نسل جوان جامعه همت میگمارد. پس از پیروزی انقلاب که دسترنج صدها معلم فرهیخته چون او بود از پا نمینشیند و دوشادوش دیگر مبارزان به پشتیبانی انقلاب ادامه میدهد. یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی به اراک منتقل میشود و به عنوان عضو هیئت رسیدگی به تخلفات اداری در اداره کل آموزش و پرورش خدمتگزاری مینماید. با شروع جنگ تحمیلی چندین بار به جبهه میرود و مردانه با دشمن بعثی میجنگد تا این که در عملیات رمضان سال 1361 که در شرق بصره آغاز شده بود، به شدت مجروح شده به طوری که نامش در آمار شهدا قید میشود؛ اما دست توانای خداوند، زندگی دوبارهاش میبخشد و همرزمان امدادگرش متوجه میشوند که او نیمهجانی دارد. گویی این میدان و این صحنه، هنوز حجتالله را طلب میکند و این رزمگاه نیازمند وجود بهشتی اوست. مشیت الهی میخواهد تا او بماند و مبارزه کند، زنده باشد و به میهن دلیر پرورش، زندگی ببخشد. او در بحرانیترین شرایط جنگ نلرزیده بود؛ زیرا از کودکی با سختیهای زندگی مبارزه کرد، تا در سختترین شرایط تسلیم دیو سستی و تنپروری نشود و از ایستادگی و مقاومت در برابر دشمن نهراسد.
در سال 1364 به سمت معاونت آموزشی اداره آموزش و پرورش شهرستان شازند منصوب میشود. او که درک درستی از وضعیت محروم منطقه و دانشآموزانش دارد، عاشقانه خدمت میکند؛ لیکن روح متلاطمش بسان قطرهای جدا مانده از دریا آرام نمینشیند. پس از «لبیک اللهم لبیکی» که در سفر روحانی حج در سال 1365 در جوار خانه رحمت فریاد میکند. برای آخرین بار لبیکی دیگر سر میدهد و به همراه سپاهیان محمد رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به جبهه میشتابد. پهنه دشت شلمچه، میعادگاه او با خداست. سالکی که با شور تمام منزل به منزل طی طریق کرده بود و پیوسته گلبانگ ( هَلْ مِنْ مَزِيدٍ ).[1] سر میداد. مأموریتش به پایان رسیده و میبایست دعوت حق را پس از هشت ماه و نیم حضور متناوب در جبهه، لبیک گوید. او که در فروردینماه سال 1327 بهار سبز زندگیاش را آغاز کرده بود، در زمستانی سرد (13/11/1365)، در عملیات کربلای 5 که از سیزدهم دیماه سال 1365 آغاز شده بود، در منطقه شلمچه بهاری دیگر را آغاز کرد. شهر شازند نیز به خود میبالد که نام شهید عسگری بر پیشانی مجتمع علمی رزمندگان میدرخشد.[2]
1. سوره ق، 30.
1. پلههای آسمانی، ج 3، ص 242 – 244.