بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا پاسدار حرمت خون شهیدان و فریادرس بیكسان.
با درود به پیشگاه حضرت ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با درود فراوان به پیشگاه نائب بر حقش امام خمینی(قدس سره)و با درود بیكران به روان پاك شهدای صدر اسلام تا شهدای كربلای ایران، اكنون كه ساعات آخر انتظار را میگذرانم انتظار رسیدن به الله، انتظار رسیدن به مقصدی كه همه آروزی آن را دارند و انتظار رسیدن به دوستان و رفقایی كه چند گام از ما جلوتر حركت میكنند. چند كلامی به عنوان وصیتنامه و به عنوان انجام وظیفه شرعی به عرض میرسانم. اول از پدر و مادرم میخواهم كه این فرزند حقیر خود را ببخشند و از خطاهای او درگذرند تا خدا از من راضی شود.
از كلیه بستگان پدر و مادر و همسر و اقوام میخواهم كه مرا حلال كنند و در صورت شهید شدن بنده اولاً از برگزاری هر گونه تجملات پرهیز كرده و شیون و زاری نكنید تا باعث دلگرمی دشمنان شكست خورده انقلاب و اسلام نشود و به همه شما ملت و افرادی كه این وصیت نامه را میشنوید، گوشزد میكنم كه در فكر جواب این خونها در فردای قیامت باشید و همین انگیزه باعث شد كه من به این راه راست و راه پیشینیان رهنمون گردم تا اگر بتوانم خون همرزمان را از دشمن پلید بگیرم و گرنه خود نیز به آنها بپیوندم. در آخر به پدر و مادر و تمام بستگان سفارش میكنم كه قدر امام(قدس سره) را بدانید و او را تنها نگذارید كه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) از شما راضی خواهد بود.
سخت نبود فهمیدن جنس نگاههایش، رنگ حرفهایش، لحن خندههایش. چند روزی را اگر با او میبودی، عطر آسمانیاش روحت را نوازش میداد. کالبدش از همان گلی بر آمده بود که تن خاکی ما، اما روحش زیباترین نغمههای بهشتی را هر لحظه برایت زمزمه میکرد. اهل افلاک بود و اسیر خاک. غنچهی عطر آگین وجودش همزمان با آغاز نجواهای آزادی خواهی و استقلال طلبی در ایران شکفته بود. سینهی دوران کودکی و نوجوانی را از هوای زادگاهش آکند و بالید. زیر همان آفتاب بازیها کرد، مدرسه رفت، کار کرد و با زندگی آشنا شد. زندگی روستایی که گاه بسیار دشوار مینمود.
روح لطیف او را برای آینده آماده میکرد. دوران جوانیاش مصادف بود با اوجگیری فریاد آزادی خواهانی که سنگینی زنجیر آزار بیگانگان و سر سپردگانشان را دیگر تاب نمیآوردند. هنوز درس میخواند و کوچک تر از آن بود که دشنهی کینهی پهلوی بدنش را آزرده باشد اما روحش بسیار رنجور بود از آنچه میدید و میشنید. خشمش را در مشتهای گره کردهاش فشرد و به صف استقلال طلبان پیوست. بالاخره درختی که سالها با خون شهیدان آبیاری شده بود، به بار نشست و شکوفههایش فضای سرد بهمن را عطرآگین و سرسبزیاش دل محمدحسن را بهاری کرد.
اما گویی دیو ستم دست بردار نبود. این بار در چهرهای دیگر و کسوتی دیگر رخ نمود. هنوز کام مردم شیرینی پیروزی را از یاد نبرده بود که همسایهی زیاده خواه و نادان دست تجاوز به دامان پاک میهن اسلامی دراز کرد. تحمل چنین بیحرمتی سخت است و بر غیور مردان مسلمان ایرانی بس دردناکتر.
محمدحسن حسن رئیسی از همین کاروان بود. در پوشش بسیج و با لباسی خاکی و با دلی دریایی عازم نبرد با متجاوز شد. در این میدان شب و روز خستگی و تشنگی، غم دوری و بسیاری دشواریهای دیگر رنگ میبازد. هر چه هست شوق وصال یار است و آن چه جز او بند است و ملالآور.
او توان و لیاقت گسستن بندها را داشت، در حالی که خرداد تازه شروع شده بود در باغهای بهاری ملکوت به روی او گشوده شد. از سوی تیپ 27 محمدرسول الله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) عازم جبهه شد و در دومین روز از خرداد ماه سال 1361 در منطقهی خرمشهر در حین عملیات بزرگ و پیروزمند بیت المقدس که سبب آزادی خرمشهر قهرمان از دست متجاوزان مزدور بود، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر مطهرش را پس از یک تشییع با شکوه در گلزار شهدای شهابیه در کنار دیگر دوستان و همرزمانش به خاک سپردند. او در هنگام شهادت یک دختر داشت.