دیده به در دوختن و منتظر عزیزی بودن سخت است. آن قدر سخت و دشوار که حتی فکر کردن به آن هم دل میخواهد. چشمان پدر و مادری، از غم دوری فرزندشان سفید شد؛ ولی خبری از او به گوش نرسید. سالها نشستن و چشم به در دوختن، سهم پدر و مادری است که هنوز از فرزندی که برای پاسداری از دین و میهن به جبهه فرستاده بودند، خبری ندارند. تنها یاد بودی در روستا برایش ساختهاند تا مرحم دل تنگی و واگویههای عصرهای پنج شنبهشان باشد. تا آنجا دل سبک کنند و باقی ایام را تاب آوردند. مادر، هر پنجشنبه، قرآن به دست میگیرد و سنگ مزار عزیزش را به آب و روشنی میشوید و برای فرزندی که نمیداند در زیر کدامین خاک آرمیده است، آیههای قرآن را زمزمه میکند و اشک سوزان میریزد. حمیدرضا حسنزاده، شهیدی است که هنوز غریب است و پیکر پاکش به زادگاهش باز نگشته است. هنوز چشمانی منتظر، نگاه به جاده دارد.
حمیدرضا، در اولین روز از آذر ماه سال 1344، در روستای هستیجان در شهرستان دلیجان و در خانوادهای روستایی و دیندار که کارشان کشاورزی بود و مقید به رعایت حلال و حرام، دیده به هستی گشود. زندگی را در آغوش خانواده و در دامان پر مهر پدر و مادر آغاز کرد. کودکیاش را با کار و کمک به پدر تقسیم کرد. دوشا دوش او کار میکرد و خستگی را از دستانش میسترد. با آغاز سن دبستان، به مدرسه رفت. علوم دینی و قرآنی را نیز فرا گرفت و تا مقطع سوم راهنمایی به تحصیل ادامه داد. بعد از آن تصمیم گرفت درس را رها کند. با علاقه و جدیت به کار روی آورد و مشغول به کشاورزی شد. نوجوانی مهربان و دوست داشتنی بود. لطف و ادب را در خانواده آموخته بود. با مردم شفیقانه و با مدارا برخورد میکرد. سعی داشت احترام میان خود و مردم را حفظ کند.
زمانی که سن سربازیاش فرا رسیده بود؛ میخواست خدمتش را که تمام کرد به خواسته مادرش، ازدواج کند. به عنوان سرباز وظیفه به ارتش رفت و و در تیپ 4 زرهی از لشکر 21 حمزه سیدالشهداء(علیه السلام) خدمتش را شروع و از همین طریق هم به جبهه اعزام شد. نزدیک به دو سال به عنوان سرباز وظیفه در جبهه بود تا سرانجام در بیست و یکمین روز از تیر ماه سال 1367، در منطقهی موسیان در درگیری با دشمن بعثی به شهادت رسید و راه سعادت پیمود. روزگاران درازی است که چشم به راه آمدنش ماندهاند؛ تا پیکر پاکش برای تسلی خاطر مادر و منتظرانش به آغوش وطن باز گردد.