بسم الله الرحمن الرحیم
انشاءالله به جهاد مقدس خود ادامه داده و با سعى مستمر و روزافزون در دو بعد جهاد اکبر و جهاد اصغر زمینه را براى قیام نهایى آمادهتر سازیم و به مقام قرب الهى نائل گردیم. هیچ وقت خون شهید از بین نمیرود و خون شهید بر زمین نمیریزد. خون شهید هر قطرهاش تبدیل به صدها قطره و هزارها قطره، بلکه به دریایى از خون [تبدیل] و در پیکره اجتماع وارد مىگردد. پیغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمود: مَا مِنْ قَطْرَةٍ أَحَبَّ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ قَطْرَتَيْنِ قَطْرَةِ دَمٍ فِي سَبِيلِ اَللَّهِ.[1] هیچ قطرهاى، در مقیاس حقیقت، در نزد خدا از قطره خونى که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست. شهادت تزریق خون است به پیکر اجتماع. بین شهدا هستند که پیکر اجتماع و در رگهاى اجتماع، خاصه اجتماع کسانى که دچار کم خونى هستند، خون جدید وارد مىکنند. من از یکایک آشنایان، برادران و کسانی که با من سلام و علیک دارند، حلالیت میطلبم و امیدوارم که مرا حلال کنید؛ علیالخصوص پدرم. علیالخصوص مادر عزیزم که خیلی شبها و روزها مرا توجه و نگهدارى کرده است. امیدوارم و آرزو دارم که اى مادر عزیز مرا حلال نمایی. اگر مىخواهید برایم گریه کنید، به یاد سالار شهیدان حسین(علیهم السلام) بیفتید و براى سالار شهیدان گریه کنید. چون گریه کردن براى مظلومیت حسین(علیهم السلام) در دنیاى اخروى ثناگوى و شفاعت دهنده شما عزیزان است. حال عرضى به جز تقسیم مالی خویش و اداى دین خویش ندارم. اگر پولى در صندوقچهام داشته باشم و یا اگر پولى در جیبم داشته باشم، طبق موازین اسلامی به پدرم واگذار مىکنم و یا اگر حقى که از گردنم بایستى که رد شود، به پدر عزیزم وا مىگذارم و امیدوار هستم پولى که در دفترچهام است، به پدر عزیز بخشیده شود و حال اگر حلالیتى است، باید که پدر و مادر ببخشند و چون چیز دیگرى ندارم ببخشم؛ تنها در دنیاى اخروى شما عزیزان را شفاعت مىکنم. کسانى را شفاعت مىکنم که مرا حلال کردهاند. همچون پدر و مادر عزیزم که مرا سربلند نگه داشتهاند. والسلام و حال چون چیز دیگر ندارم که به مادرم ببخشم، تنها مادر عزیزم را شفاعت مىکنم. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، خمینی(قدس سره شریف) را نگهدار. ...
ز کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروم آخر، ننمایى وطنم. مرغ باغ ملکوتم نِیَم از عالم خاک، چند روزى قفسى ساختهاند از بدنم. با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و فرمانده کل قوا حضرت امام خمینى(قدس سره شریف) و با آرزوى پیروزى بر دشمنان کفر ستیز اسلام در جبهههاى حق علیه باطل. در آن هنگام که سالار آزاد مردان، سرور شهیدان، حضرت سیدالشهداء حسین بن على(علیهماالسلام) به اطراف خود نگاه کرد و یاران با وفاى خود که بهترین یاران در طول زمان هستند، را از دست رفته دید، در آن هنگام که بدن حبیب بن مظاهر(علیهم السلام) بر اثر اصابت تپهها سوراخ سوراخ و دست و سر مبارک علمدار خود ابوالفضل العباس(علیهم السلام) را از تن جدا شده و بدن على اکبر(علیهم السلام) را تکه تکه شده و بالاخره گلوى علىاصغر(علیهم السلام) را بر اثر تیر سه شاخه شرک و نفاق پاره و خود را در مقابل انبوه ظالمان تنها و نزدیک به شهادت و لقاى محبوب دید؛ فریاد بر آورد؛ هل من ناصر ینصرنى و آیا کسى هست که یارى کند؟ اکنون با نداى ملکوتى لبیک یا خمینى(قدس سره شریف) میرویم تا به ندای نایب عظیم الشأن امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، رهبر کبیر انقلاب امام خمینى(قدس سره شریف) جامه عمل بپوشانیم و ارتش بیست میلیونى را تشکیل دهیم. تا همگان دست در دست یکدیگر در صفوف الهى قرار گیرند و علیه طاغوت و کفر جهانى برخیزند. ملت شهید پرور ایران! در یارى و اطاعت از امام(قدس سره شریف) کوشش کنید تا مقدمات ظهور ولىاللهالاعظم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) فراهم گردد و نداى ملکوتى لبیک یا خمینى(قدس سره شریف) در این است که شیاطین را بیش از پیش به وحشت انداخته و به مومنین و آزادمردان مژده فتح مىدهد. امید است که به رهبرى امام(قدس سره شریف) عزیز بتوانیم در این راه مقدس که انتخاب کردهایم، ثابت قدم بمانیم.
1. الخصال، ج 2، ص 50.
پائیز بود که به دنیا آمد. تازه محصولات کشاورزی را جمع کرده بودیم. زمانی که به دنیا آمد تا چهل روز گریه میکرد. به دکتر که میرفتیم، میگفت سالم است. ما حیران که سرانجام این بچه چه میشود. در دلیجان تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند و بعد از آن فکر و ذکرش جبهه شد. هر چه میگفتم درست را بخوان. میگفت: درس اصلی را باید در جبهه خواند؛ آنجا که جوانان ایرانی از جانشان مایه میگذارند تا متجاوز را سر جایش بنشانند.
بالاخره به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه اعزام شد در اولین اعزامش تقریباً هفده سال داشت. یک مرتبه در فاو دچار موج انفجار شد که حدود دو ماه طول کشید تا خوب شود. دوباره قصد جبهه کرد که با او مخالفت کردم. آن موقع میوهفروشی داشتم. مدتی بعد آمد و گفت: محمد ابراهیمی شهید شده است و خیلی ناراحت بود. من به اصفهان رفتم تا میوه بیاورم. آن موقع دلم به شور افتاد و سریع به دلیجان برگشتم. دیدم مغازه بسته است. پسر دیگرم آمد و گفت: حبیب میخواهد به جبهه برود. به دنبالش رفتم. خواهرم کنار حبیب ایستاده بود. به او گفتم: تو به سهم خودت به جبهه رفتهای. گفت: سهمی نیست. من باید بروم تا از ناموس خودم محافظت کنم. اگر از رفتن من ناراضی هستید، من سه چیز را به شما میگویم؛ اگر قبول نداشتید، من دیگر نمیروم. اول این که حضرت علی(علیهم السلام) گفت: که باید صد هزار شمشیر در جبهه بزنیم. دوم این که اگر مخالفت کنید به دین کفر از دنیا میروید. سوم این که ناموسمان را از دستمان میگیرند. گفت: یادت هست که کتاب میخواندی و گریه میکردی و میگفتی که کاش در رکاب امام حسین(علیهم السلام) شهید میشدم. دیگر چیزی نمیتوانستم بگویم. ساکت شدم و او رفت. 45 روز در شلمچه بود. در آن موقع در عالم خواب دیدم که اسباب و اثاثیه ما، پشت پنجره حضرت عباس(علیهم السلام) گذاشته شده است. گفتم چرا این چنین شده؟ گفتند: که به امانت این جاست. صبح به همسرم گفتم: حبیب دیشب شهید شده است. روز چهارشنبه ساعت چهار عصر بود که دو پاسدار و چند نفر دیگر آمدند و گفتند که حالتان چه طور است؟ گفتم: خوب. نمیدانستند چه بگویند... به آنها گفتم: که چهار روز است که پسرم شهید شده است و خوابم را تعریف کردم. آنها تایید کردند و خبر دادند که حبیب هجدهم دی ماه سال 1366 به شهادت رسیده است. حبیب با اصابت ترکش به سر و گردن و چشم به ملکوت اعلی پیوسته بود. او را در دلیجان به خاک سپردیم.