جنازهام را در گلزار شهدای ابراهیمآباد به خاک بسپارید و شفاعتنامههایی که در کیفم وجود دارد، در قبر بگذارید و در موقعی که مردم از نزد قبر برگشتند، کسی که به من سزاوارتر است، در برگشتن خود تأخیر بیندازد و به جنازهام به صدای بلند بگوید: یا محسن بن صفرعلی، الله رَبُّک و محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) نبیک و قرآن کتابک و الکعبه قبلتک و علی(علیه السلام) امامک و الحسن(علیه السلام) و الحسین(علیه السلام) امامک و ائمه(علیهم السلام) را یکایک نام ببرد؛ چون هر کس این تلقین را برایش بخوانند، منکر و نکیر میگوید: بیا برویم، تلقین حجتش کردند و احتیاج به پرسیدن نیست. پس بر میگردند و سؤال نمیکنند. اینها کلماتی از شهید محسن نظری است که از سختی و وحشت قبر میگوید و این که به فکر آن روز باشیم.
در سال 1346 در روستای ابراهیمآباد از توابع شهرستان اراک پسری متولد شد که نام مبارکش را محسن گذاشتند. از همان کودکی در محرومیتهای یک خانواده روستایی بزرگ شد. خانواده ایشان از تبار آنانی بودند که امام(قدس سره)، ذخایر اسلامشان نامیده بود. در همان کودکی در کنار خانواده، آداب معاشرت را از پدر آموخت. در هفتسالگی پا به عرصه علم و دانش نهاد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ابراهیمآباد و دوران دبیرستان را در آموزشگاه کشاورزی کرج گذراند. نمازش را اول وقت میخواند. تابستان روزه میگرفت و در پایگاه بسیج ابراهیمآباد فعالیت میکرد و کمکهای نقدی را برای جبهه جمعآوری میکردند و به جبهه میفرستادند.
مادرش میگوید:
ایشان جوان مؤمن و متعهد بودند. موقعی که شب میخواست بخوابد، گفت: برایم تشک نیندازید؛ جوانها همه در سنگر روی خاک میخوابیدند. هر موقع که کار خیلی زیادی داشتیم، این بزرگوار به خوابم میآمد و میگفت: میآیم کمکت میکنم. هیچ موقع نماز جمعه را ترک نمیکرد. طوری که یک دفعه که کار خیلی زیادی داشتیم، از برادر کوچکش پرسیدم که محسن کجاست؟ گفت: رفته نماز جمعه.
در مرحله اول از اعزامش در مهران مجروح شده بود و پس از بهبودی به عنوان بسیجی گردان امام حسن(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) به جبهه اعزام شد و در دوازدهم اسفندماه سال 1365 در منطقه شلمچه در عملیات کربلای 5 به دیار حق شتافت. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.
وصیتنامه:
من نمیخواهم وصیتنامهای بنویسم؛ ولی چند جملهای میخواهم از یک رزمنده اسلام به عنوان یادگار بماند، که امیدوارم خداوند گناهان مرا بیامرزد و جزء رستگاران باشم و یقینم شده که خداوند گناهانم را میآمرزد و به لقاءالله میپیوندم و پدر، از تو میخواهم که تمام وسایل شخصیام، اعم از کتاب و غیره بفروشی و به مستمندان واقعی و نیازمند ببخشی و در ضمن مقدار یک ماه نماز قضا بدهید برای من بخوانند و مبادا از شهادت من به دیگران، فخر بفروشی و باعث غرورت شود و مبادا از شهادت من استفاده دنیوی نمایی که این شیوه اولیاءالله نیست و امیدوارم که از تمام خطاهای من بگذری و اما تو مادر، امیدوارم که آگاهانه و شجاعانه راه مرا ادامه دهی و از قافله عقب نمانی و به هدفت که استقرار جمهوری عدل اسلامی در سراسر جهان است، عینیتبخشی و امیدوارم که دنبال درس بروی و با سواد بشوی و امیدوارم که مرا ببخشی و ای پدر و مادر، من شما را میستایم که چنین فرزندی تربیت کردید و به جبهه فرستادید که باعث فخر و سربلندیتان شد. ای پدر، مبادا در سوگ شهادت من صبرت را از دست بدهی و این حکومت را محکوم نمایی و ای مادر، مبادا در غم از دست دادن من بگریی، که دشمنان در غم تو خوشحال میشوند و اما خواهرانم، مبادا در غم از دست دادن من بگریید. من از تمام شما انتظار دارم که با حجابی کوبنده و با مشتی محکمتر از پیش بر دهان تمام دشمنان اسلام بکوبید.
ای خواهرانم، نقش شما در اینجا نقش زینب(علیها السلام) است. امیدوارم که نقش خود را به خوبی ایفا کنید و هرگز به منافقان اجازه ندهید، از شهادت من سوء استفاده کنند و اما ای برادران، ای مهدی و ای هادی، اکنون که شما نمیتوانید این نوشته را بخوانید و امیدوارم روزی که شما بتوانید بخوانید، به دستتان برسد و درسهایتان را خوب بخوانید. به امید آن که در آینده بتوانید فرد مفیدی در جامعه باشید و سربار جامعه نباشید؛ زیرا که سرنوشت جامعه به دست شماست و ای پدر و مادر، من این مسئولیت شرعی را بر عهده شما میگذارم که از تمام دوستان و آشنایان که از من خصومتی دارند، رضایت بگیرید و از طرف من از آنها معذرتخواهی کنید و اما چند وصیت دیگر: از امام خمینی(قدس سره) پیروی کنید و هرگز او را تنها نگذارید و از دستورات او پیروی کنید؛ زیرا که او ولی امر و جانشین به حق امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. جنازهام را در گلزار شهدای ابراهیمآباد به خاک بسپارید و شفاعتنامههایی که در کیفم وجود دارد، در قبر بگذارید و در موقعی که مردم از نزد قبر برگشتند، کسی که به من سزاوارتر است، در برگشتن خود تأخیر بیندازد .....