بسمالله الرحمن الرحيم
)إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ).[1]
)وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[2] هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
با سلام بر امام زمان مهدى موعود(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با درود به رهبر كبير انقلاب امام خمينى(قدس سره شریف)، آن پيرمرد هشتاد سالهای كه تمام عمر خود را در زندان و تبعيد گذرانده است. آيا امام(قدس سره شریف) كارى بس عظيم كرد؟ او باعث شد من از لاك خود بيرون آيم و دور و برم را بنگرم و خدا را شكر ميكنم كه كمى مهلتم داد تا اسلام واقعى را بشناسم. پدر و مادر عزيزم، مرا ميبخشيد كه مرا تا شانزده سالگى بزرگ كرديد و از شما جدا شدهام. به خدا قسم، اگر وظيفه من نبود، نميرفتم. ولى وظيفه من بود و من را يك جان خدا داده و هر وقت كه خواست از من ميگيرد. شما نبايد براى من گريه كنيد، بايد خوشحال باشيد وإلا دروغ نميگويم كه چنين فرزندى را به خدا دادهايد و نبايد ناراحت باشيد. بايد خوشحال باشيد. انگار كه شب عروسى من است.
به برادرانم بگوييد اين راه را كه من رفتم، شما هم برويد كه راه الله است و جاى مرا بگيريد. راه امام(قدس سره شریف) را بپيماييد و از امام(قدس سره شریف) جدا نشويد و امام(قدس سره شریف) را تنها نگذاريد و همچنين به برادران انجمن هنرستان [همین] را ميگويم، آخرين كلمهام اين است. خيلى دوستتان دارم؛ وليكن خدا و اسلام را بيش از شما دوست دارم. اگر من شهيد شدم، مصراً از شما ميخواهم كه برايم گريه نكنيد و شاد باشيد كه شما نيز فرزندى را در راه اسلام و قرآن قربانى داديد و همانند ديگر سربازان اسلام در زمان پيغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و يا حسين بن على(علیهماالسلام). چنانچه خون ما رنگينتر از آنان نيست. اگر جنازهام دست شما نيامد، شما خيلى خيلى خوشحال باشيد و ناراحت نباشيد و وقتى خبر شهادت من به شما ميرسد، شما بايد فرض كنيد كه شب عروسى من است. اگر من با چند تن از رفقاى خود كه در اين جبهه با هم هستيم، [شهید شدیم] جنازهام را با آنها كه به بهشت زهرا ميروند، ببريد و بعد از به خاك سپردن آنها مرا به ده ببريد.
اگر تنها بودم كه مستقيماً به ده ببريد. من به عنوان آخرين وصيت به همه بازماندگان اعم از برادران روحانى، ارتشى، پاسدار، بسيج مستضعفين و همه ارگانهاى نظامى، انتظامى و همه نيروهاى انقلاب اسلامى و نيز از همه نهادهاى اسلامى تقاضامندم تا لحظات آخر دست از يارى و حمايت اسلام و امام(قدس سره شریف) امت بر نداريد و راه تمامى شهداى انقلاب اسلامى را ادامه دهيد. اگر زنده ماندم با قلمى سياه عليه آمريكا مبارزه خواهم كرد و اگر شهيد شدم با خون سرخ خويش آنها را در هم ميشكنم. خداوند به همه بازماندگان شهدا صبر عنايت فرمايد. خدايا خدايا تا انقلاب مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خمينى(قدس سره شریف) را نگهدار!
1. سوره بقره، 156.
2. سوره آل عمران، 169.
یک روز مانده به جمع شدن سرسبزی بستان، در سیام شهریور 1344 علی در خانوادهای روستایی و کشاورز در فراهان زاده شد. مردمدوست بود و به مردم احترام میگذاشت و هیچکس را با صدای بلند صدا نمیکرد. تحصیلاتش را تا شروع دوره متوسطه پشت سر گذاشت و هنگام ورود به دوره دبیرستان بود که شوق حضور در جبهههای جنگ تحمیلی دل از او ربود. یک سال از شروع جنگ میگذشت و علی هر روز مشتاقتر میشد. در مسیر خانه تا دبیرستان میدید که مردم شهر اراک هر روز یا شهیدی را بدرقه میکنند یا به سوگ آنان در مسجد نشستهاند. وقتی هم که برای سرکشی به مشهدالکوبه، روستای آباء و اجدادیاش میرفت تا با پدر و مادرش دیدار کند باز هم سخن از جنگ بود و از دشمنی که با خیال خام به ایران اسلامی حمله کرده است. علی که تازه وارد شانزده سالگی شده بود اهل بصیرت بود و غیرتمند.
ماندن دیگر جایز نبود. در اسفند ماه 1360 عزمش را جزم کرد. تازه دوره آموزش بسیج را تمام کرده بود که برای اولین بار راهی جبهه شد. بعد از مدتی به دلیل مجروح شدن از ناحیه دست به خانه بازگشت و پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد.
برای آخرین بار به روستا رفت. پدر و مادر تا کنار مینیبوس روستا، بدرقهاش کردند. چشمان مادر پر از خواهش دیداری دوباره بود. آخرین کلامش در دهان، نیمه تمام ماند «به خدا میسپار...» لبخندی بر لبان علی نشست. میدانست که آنان به رضای الهی راضی خواهند بود و از این که پسر تازه جوان را به میدان رزم میفرستند، ناراحت نیستند. منطقه غرب ایران، جبههای به نام سیدجابر، در خاک عراق ایستگاه پرواز علی شد. آرام و بیصدا گلوله دشمن بر پیشانی بلند علی نشست و او بر بال ملائک تا عرش خداوندی پرواز کرد. آرام و بیهیاهو...آن روز بیست و هشتم اسفند ماه 1360 بود. برادرش محمد نیز در اردیبهشت 1365 در فکه به شهادت رسید.