روز اول بهار سال 1339 بود که چشمهای زیبایش را به روی دنیا گشود. بهار آن سال برایمان سبزتر و زیباتر از همیشه آغاز شد. مهمان کوچکی بود که قدم به خانه ما گذاشته بود. گویی تهران حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. انگار زندگی برایمان با معنیتر شده بود.
به خاطر ارادتی که به مولایمان امام حسین(علیه السلام) داشتیم، نامش را حسین گذاشتیم. بازیگوش و با هوش بود. با شروع مدرسه، حسین در راه جدیدی قدم گذاشت. تا سوم راهنمایی درسش را ادامه داد و پس از آن وارد بازار کار شد. قد کشید و دیگر وقت ازدواجش بود.
همسرش میگوید:
روزی که به خواستگاریام آمد، نگاه نجیبش را به زمین دوخته بود. از همان ابتدا مشخص بود مرد زندگی است. از همان بچههایی که برای انقلاب بسیار تلاش کرده بود، پس مفهوم مردانگی را خوب میدانست. غیور و قابل اطمینان بود.
مگر میشود کسی در هیئت امام حسین(علیه السلام) مداحی و سینهزنی کند و قابل اطمینان نباشد؟ مگر میشود کسی در راستای انقلاب کوشیده باشد و مرد زندگی نباشد؟ به انتخابم شک نداشتم. حسین همان مردی بود که میشد با او خوشبختی را تجربه کرد.
پاسدار بود و از حریم این آب و خاک نگهداری میکرد. وقتی قدمهای مردانهاش را به سمت جبهه بر میداشت، قلبم در سینه میکوبید تا به سلامت برسد. ثمره ازدواجمان، محمدحسین، مسعود و زینب بودند که چشم به در میدوختند تا زمانی که قامت حسین در چارچوب در نمایان شود و آغوشش را برای آنها بگشاید. او در جبهه خدمه پهباد بود در تیپ رعد از نیروی هوایی سپاه.
در کنار دیگر یارانش مردانه جنگید و از خاک ایران پاسداری کرد تا وظیفهاش را به بهترین شکل به انجام برساند. او در حین عملیات مجروح شد و به دلیل جراحات وارده بر تن و جانش، در بیست و نهم فروردینماه سال 1367 در شهر فاو به درجه والای شهادت رسید.
پیکر مطهرش که سالها در منطقه عملیاتی مفقود بود، پس از سالها در چهاردهم شهریورماه سال 1377 در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.