بسم الله الرحمن الرحیم
(أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ ).[1]
آيا نديدى خدا چگونه مثل زده سخنى پاك كه مانند درختى پاك است كه ريشهاش استوار و شاخهاش در آسمان است.
با سلام و درود بیپایان به پیشگاه ساحت مقدس حضرت ختمیمرتبت، رسول اکرم، محمد مصطفی (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و خاندان گرامیاش به ویژه قطب عالم وجود، صاحب عصر و زمان، حضرت حجت بن الحسن العسکری، مهدی موعود(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب بر حق و بزرگوارش، حضرت آیتالله العظمی امام خمینی(قدس سره)، رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با سلام و درود بیکران بر رزمآوران سپاه توحید که با رزم بیامان و حماسهآفرین خویش، عرصه را بر مزدوران بعثی تنگ نموده و میروند تا آخرین ضربات خویش را بر پیکر پوشالی و رو به زوال صدامی وارد نمایند و سلام و صلوات خداوند بر شهیدان به ویژه سرور و سالار شهیدان، اباعبدالله الحسین(علیه السلام) طلایهداران مکتب خونرنگ شهادت و سلام بر قهرمان سالار پیامآور شهدای به خون خفته کربلای حسینی، زینب کبری(علیها السلام).
اکنون که تمامی اسلام در مقابل کفر و تمامی ایمان در مقابل شرک و الحاد قرار گرفته و جامعه اسلامی و خداجوی ایران در پیکار و مبارزه با دنیای کفر و الحاد و استکبار و استبداد میباشد، این حقیر وظیفه خود دانستم در عرصه پیکار و مبارزه، حاضر تا به تکلیف الهی اسلامی انسانی خویش که همان ادامه دادن به اسلام و خون شهیدان انقلاب خونبار اسلامی میباشد، عمل کرده باشم و حقیر، با شناخت و آگاهی کامل در این راه قدم گذارده و هیچگونه اکراه و اجباری نبوده و غرض فقط و فقط اطاعت از امر ولایتفقیه و رهبر کبیر انقلاب اسلامی میباشد.
1. سوره ابراهیم، 24.
اولین روز از ادبیبهشتماه سال 1345 در روستای ورقان از توابع شهرستان دلیجان به دنیا آمدم. پدرم کشاورز و مردی پر تلاش در تأمین نیازهای خانواده بود. دوران کودکیام را در کوچهباغهای روستا در حالی که درس میخواندم، پشت سر گذاشتم. تا دیپلم تجربی درس خواندم و اوقاتی که در مدرسه نبودم را یا در حال کمک به پدر یا به دنبال ورزش والیبال در زمین ورزش بودم. از هر لحظه از کار و تحصیل و ورزش لذت میبردم.
با اینکه در شروع انقلاب بیشتر از 12 سال سن نداشتم؛ اما خبرهای قیام مردم را دنبال میکردم. بعد از پیروزی مردم در انقلاب و با شروع جنگ، عضو بسیج شدم و دوست داشتم اگر کاری از دستم بر میآید، برای مردم و کشورم انجام بدهم. از آشنایان و دوستان کسانی بودند که به پاسداری از انقلاب مشغول شده بودند و من نیز علاقهمند بودم که هرچه زودتر به سبزپوشان سپاه بپیوندم.
دیری نپایید که به این آرزوی شیرینم جامه عمل پوشاندم و این شیرینی آغاز رفتن و آمدنم به جبهه بود. به عنوان مسئول دبیرخانه لشکر مهندسی 42 قدر حضور داشتم. کارمان در آنجا خدمات مهندسی بود، برای ساختن پل و ایجاد خاکریز و سنگر و خلاصه هر چه که از دستمان میآمد. در اطراف خرمشهر بر اثر انفجار گلولهای که با آن، چشمانم برق میزد، تکهتکه شدم، نمیدانم چند تکه؛ اما میدانم که هر چه گشتند، در آن روز کارزار اثری از من پیدا نکردند. گلولهبارانها فرصت خوب جستوجو کردن را به دوستانم نمیداد. آنوقت بود که فهمیدم از نظر آنها مفقود شدهام. هر چه فریاد زدم تا مرا ببینند انگار که گوشهایشان صدایم را نمیشنید. در خاکهای گرم جنوب آرام گرفته بودم و صداهای ناهنجار انفجار و گلوله روز به روز کمتر میشد تا اینکه متوجه شدم جنگ تمام شده. چند سال گذشته بود. چند نفر از همزمان قدیمیام آمده بودند. با بیل و کلنگ، یکی از آنها فریاد زد، اینجا چند اثر است، مثل اینکه از پلاک و مشتی استخوان، ذوقزده شده بودند. میدانستم که خانوادهام منتظرند، مرا با خود ببرند به زادگاهم. اشک شوق دیدار بر استخوانهای پوسیدهام چکید، وقتی در کنار دوستان شهیدم جای گرفتم. آن روز نوزدهم دیماه سال 1371 بود که در زادگاهم به آرامش رسیدم. حالا هر هفته دوستان و خانوادهام به دیدارم میآیند.