بسمالله الرحمن الرحيم
)إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ).[1]
بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و با سلام درود محضر يگانه منجى عالم بشريت حضرت حجه بن الحسن عسکرى امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و درود بيكران به رهبر كبير انقلاب اسلام امام خمينى(قدس سره شریف) و با آرزوى پيروزى نهائى رزمندگان اسلام بر كفر جهانى و سلام محضر خانواده معظم شهدا و آرزوى آزادى هر چه سريعتر اسراى عزيز از چنگال بعثيان كافر و شفاى معلولين و مجروحين. چند كلامى را به عنوان وصيت مینويسم گر چه ... و توانائى ندارم ولى بنا به وظيفه شرعى چند كلامی با شما عزيزان درد دل میگويم و از شما عزيزان میخواهم كه اگر خوب وظيفه را ادا نكردم به بزرگوارى خودتان ببخشيد.
)إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ).[2]
خداوندا! من در طول عمرى كه كردهام عملى كه قابل قبول درگاهت باشد، انجام ندادهام اما به لطف و كرم میخواهم كه من را مورد لطف و رحمت خودت قرار داده و از گناهانم در گذرى. خدايا من را از بلاى غرور و خودخواهى نجات ده تا حقايق وجود تو را آن چنان كه بايد ببينم و جمال زيباى تو را مشاهده كنم. خدايا من كوچكم، ضعيفم، نا چيزم و پَر كاهى در مقابل طوفانها هستم. به من ديدهاى عبرتبين عطا كن تا نا چيزى خودم را ببينم و عظمت و جلال تو را به راستى ببينم و به درستى تسبيح كنم. خداىا خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغاى كشمكشهاى پوچ مدفون نشوم. خدايا دردمندم و روحم از شدت درد میسوزد، قلبم میخورشد و بند بند وجودم از شدت درد ضجه میزند. خدايا تو من را در بستر مرگ آسايشبخش خسته شدهام، دل شكستهام، نا اميدم و ديگر آرزويى ندارم. احساس میكنم كه اين دنيا ديگر جاى ماندن من نيست با همه وداع میكنم و میخواهم كه با خداى خود تنها باشم. خدايا به سوى تو میآيم و از عالم و عالميان میگريزم تو من را در جوار رحمت خود سكنى ده و از اين دنياى پر نيرنگ و پر زرق و برق نجاتم ده و من را با صالحان درگاهت همنشين بفرما.
اما چند كلامی خدمت مسئولين ادارات دولتى و آن اين كه خون گرانبهاى شهدا را با عمل خود پايمال نكنند و به درد دل ضعيفها رسيدگى كنند و از رشوه گرفتن از كسانى كه به قول معروف دستشان به دهانشان میرسد، خوددارى كنند و اگر قانون اجرا میكنند براى همه اجرا كنند و ... .
1. سوره بقره، 156.
2. سوره بقره، 218.
شهید محسن حسنی در اولین روز از مهر ماه سال 1339 در روستای پنداش از توابع شهرستان دلیجان و در خانوادهای مذهبی و روستایی که اهل تلاش و کار و زحمت بسیار بودند، دیده به جهان هستی گشود. تحصیلاتش را از هفت سالگی آغاز کرد و تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند.
اوایل پیروزی انقلاب بود که مرتب در نماز جمعه شرکت میکرد و در جلسات و جماعات حضور داشت و راهپیماییها را با حضور خویش پر رنگتر میکرد. همیشه سفارش میکرد که حجابتان را رعایت کنید و روی این حجاب خیلی حساس بود.
با تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد تا لباس مقدس و سبز این نهاد را بپوشد و خدمت به اسلام را آغاز کند. همسرش میگوید: اخلاق و رفتارش بسیار خوب بود مجموعاً 6 ماه بیشتر با هم زندگی نکردیم. ثمره این ازدواج یک فرزند دختر بود.
آخرین بار که میخواست به جبهه برود به من گفت: فرزندم را با خود بیاور تا من نرفته شما هم نروید. هیچ موقع این گونه نبود همیشه میگفت که فقط خودت بیا ولی این بار گفت: دخترم را همراه بیاور.
در یکی از روزهایی که جنازه یکی از دوستان شهیدش را آورده بودند، آرام و قرار نداشت و میگفت: آدم نباید در این موقعیتها در رختخواب بمیرد و یا به مرگ طبیعی بمیرد و این کم سعادتی آن شخص است باید برای شهادت دست و پا زد و به سوی حق شتافت. همیشه به فکر آشنایان و فامیلهای وابسته بود. یک روز که از جبهه بازگشته بود به خاطر یکی از فامیلهایش که در جبهه مفقود شده بود، تا حدی ناراحت شده بود که برای یافتن خبری از او چند روزی از روستا رفته بود تا بیمارستانهای مختلفی را جستجو کند و یا اثری از او پیدا کند.
شهید محسن حسنی حدود 5 ماه در جبهه با پوشیدن لباس پاسداری گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خدمت کرد و در نهایت در بیست و نهم دی ماه سال 1365 در منطقهی عملیاتی شهرک دوعیجی شلمچه بر اثر اصابت ترکش به بدنش به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در روستای پنداس به خاک سپردند.