بسم الله الرحمن الرحیم
) وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[1]
سپاس بیکران خداوندی را که جهان هستی را آفرید و چنان نظمی در آن قرار داده و هیچ کارگردانی کار خود را بدون اشتباه انجام نمیدهد. فقط اوست که میتواند عالم هستی را با این عظمت به طور منظم عهدهدار باشد. آری، ما انسانها باید فکر کنیم که برای چه آفریده شدهایم و پس از مدتی برای چه به زیر خاک میرویم؟ خداوند پیامآوران زیادی برای بندگان خود فرستاده است که آخرین آنها محمد بن عبدالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) این یگانه منجی عالم بشریت که با بعثت خود جهان را منوّر و روشن کرد. از علی(علیه السلام) اولین امامان که در محراب به شهادت رسید بیاموزیم که چطور زندگی میکرد، در زمان جنگ هیچ وقت زرهاش پشت نداشت چون در اسلام یا باید پیروز شد یا به شهادت رسید.
برادر بدان خون شهید کربلا ابدیست و همیشه شیعه و دوستدار حقیقی وی پیروَش هستند و تا زمانی که اسلام باشد و زمین در جای خود مستقر بماند با کفر در جنگ خواهد بود و یزیدیان را به زبالهدان تاریخ میفرستد و در این زمان مشاهده میکنیم که فردی بت شکن قیام میکند، فرزند برومند حسین(علیه السلام) قد علم میکند و خونخواهی جد بزرگوارش را مینماید و این خمینی(قدس سره) است که برای نجات اسلام مبارزه کرد و این انقلاب را که انشاءالله زمینهساز انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. را به ثمر خواهد رسانید. ای انسان مقاومت تو از فرشته بالاتر است، چطور؟ فقط یک راه این که در آیه بالا ذکر شد با نفس خود مبارزه کنیم.
وقتی دشمنان به انسان حمله میکنند فقط از جلوست ولی نفس از چهار طرف هجوم میآورد. پس ما باید خیلی هوشیار باشیم و ما جز خدا مدیون هیچکس نیستیم و به کسی بدهکار و از کسی طلبکار نیستیم. فقط اوست که همه چیز ما در اختیارش است. اوست که میتواند هر آن جان ما را بگیرد و یا نجاتمان دهد. پس جبهه رفتن دلیل آن نمیشود که مرگ انسان زود میرسد. آری، عزیزان اگر بخواهیم مسلمان باشیم و خداوند را از خودمان راضی کنیم باید راهی را برویم که حسین(علیه السلام) و یارانش رفتند و همان چیزی را در برابر تیرها و نیزههای دژخیمان و مزدوران بگوییم که حسین(علیه السلام) و یارانش گفتند... اباعبدالله(علیه السلام) مگر نمیدانست که کسی نیست که به کمکش بشتابد؟ چرا، میدانست. ولی به من و شما گفت و این ندای حسینی(علیه السلام) هنوز به گوش میرسد و حال این ندا را باید به خمینی(قدس سره) لبیک گفت. ای جوانان نکند خدای نکرده نسبت به اسلام بیتفاوت باشید.
پدر بزرگوار و مادر عزیزم به شما افتخار میکنم که مرا چنین سرافراز کردید و برای جبهه آمدنم بدرقهام نمودید، آری، این همه سعادتی برای من بود که خداوند چنین والدینی به من عطا کرده است. از شما میخواهم که برایم تبلیغ نکنید، مجلس ختم را ساده برگزار نمایید، برای من گریه نکنید. به خانوادههای شهدا، مجروحین و معلولین انقلاب سرکشی کنید و به خود ببالید و افتخار کنید که دو فرزند در راه خدا دادید. اگر به حالم گریه کردید گریهتان برای شهدای صحرای کربلا باشد. اگر خشنودی شهدا را میخواهید کاری انجام دهید و فقط پیرو امام خمینی(قدس سره) و دوستدار محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و خاندانش باشید.[2]
1. سوره آل عمران، 169.
1. پلههای آسمانی، جلد 1، صفحه 99 تا 102.
در سال 1357 شاهد مجاهدتهای تو در سنگر دفاع از انقلاب اسلامی بودم و در تابستان 61 بر بلندیهای مریوان دیدمت که تفنگ بر دوش به یاری پروانهها رفته بودی تا پر و بالشان در آتش خصم نسوزد. در زمستان سال 1362 آوای روشنت را در جزیره مجنون شنیدم که در شب عملیات خیبر، دست به دعا برداشته بودی: «إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ و...». آن شب را خوب به یاد دارم. ماه تازه طلوع کرده بود و تو از طلیعه دلنوازش خوشحال بودی؛ زیرا میدانستی که رزمندگان برای عبور از رودخانه، به فروغ مهتاب نیاز داشتند و ساعتی بعد که ماه در پشت ابرها پنهان شد، باز هم خوشحال بودی؛ چون میدانستی رزمندگان در میانه دشت، نباید دیده شوند. آن شب، شب عملیات بود؛ شب شور و شیدایی.
در پائیز 1363 بود که گل آرزوهایت شکفت و در آموزش و پرورش استخدام شدی، کارت را در کسوت معلمی در مدرسه راهنمایی صالحین اراک شروع کردی و چقدر خوشحال بودی که میتوانی جوانههای اشتیاق را در بوستان تعلیم و تربیت بپروری و به برگ و بار بنشانی. بسیجی بودی و بزرگ شده مکتب عشق؛ از همین رو تمثیل درسهایت حکایت همان اخلاص و ایمانی بود که در جبههها آموخته بودی. در مبحث الکتریسیته، گردش الکترونها را بر مدار هسته، به گردش رزمندگان بر مدار عشق، تشبیه میکردی که از آن، روشنایی میتراوید.
با آن که عاشقانه درس میدادی و تا احساس رضایت را در نگاه دانشآموزان نمیدیدی از کلاس بیرون نمیرفتی اما یک دل در مدرسه داشتی و صد دل در جبهه، مانده بودی کدام یک را انتخاب کنی ماندن یا رفتن؟ میدانستی پدر و مادرت غم فراقی در سینه دارند؛ غم فراق برادرت علی که در بهار سال 1361 در جبههی جنوب شهید شده بود. تو آن زمان در کردستان بودی و دوره سربازیات را میگذراندی. پدرت حاج ذبیحالله برای این که درد سنگین این جدایی را با دیدار تو تسکین دهد؛ به کردستان آمد و موافقت فرماندهی پادگان را برای انتقال تو به استان مرکزی گرفت. وقتی به پاسگاه ژاندارمری ساروق منتقل شدی، خانوادهات خوشحال بودند که میتوانند هر روز تو را ببیند اما تو مردد بودی و کلافه که بمانی یا بروی. اگر میرفتی چه کسی میماند تا همدم تنهایی پدر و مادرت باشد؟ و اگر میماندی وصیت برادر را چه پاسخی داشتی؟ که گفته بود: «به برادرم بگویید سنگرم را خالی نگذارد». پدر و مادرت مانع رفتنت نبودند اما از آن جا که دوست داشتند کنارشان بمانی و همدم دلهای داغدارشان باشی، برایت آستین بالا زدند و رخت دامادی بر تنت پوشاندند.
وقتی دخترت رقیه به دنیا آمد، خیالت کمی راحت شد؛ زیرا میدانستی که پدر و مادر و همسرت، آن قدر سرگرم او میشوند که دیگر برای کوچ تو تا دشت آفتاب، دلتنگی را سد راه نکنند.
فروردین ماه سال 1365 بود که بعد از دید و بازدید با دوستان و خویشاوندان، راهی دیار نور شدی و گفتی: «اگر شهید شوم، نام و نشانی بر سنگ نمیخواهم؛ فقط به یاد دلم فانوس کوچکی کنار پنجره بگذارید». مقصدت مهران بود.
روز نوزدهم اردیبهشت که دشمن با دو لشکر و 11 تیپ مکانیزه به پاتک آمده بود؛ رزمندگان گردان علی بن ابی طالب(علیهماالسلام) برای دفاع، سر از پا نمیشناختند. تو آر پی جی بر دوش چون شهاب بر دل خصم زدی. وقتی به شکار تانکهایشان میشتافتی، آرامشی سبز در وجودت شکفته بود که گویی به باغ یاس و گل سرخ میرفتی و اصلاً پروای جانت نبود و پروانهوار بر آتش میزدی. آن دم که ترکش گلولهی دشمن بر سینهات نشست، چه قدر آرام پلک بر هم نهادی و در آسمان عاشقی به پرواز در آمدی.
حاج ذبیحالله تعریف میکرد که در سال 1341 که تو به دنیا آمدی پا قدمت برای او خیر بود و زندگیاش خیلی بهتر شد. میگفت: سه سال که از تولد تو گذشت، از تهران به مشهد الکوبه برگشتیم و به کار کشت و زراعت مشغول شدیم. میگفت: چه آن زمان که در مشهدالکوبه درس میخواندی و چه دورهی دبیرستان که به هنرستان اراک رفتی، هیچ وقت نشد مدیر یا دبیری از تو شکوه و شکایتی داشته باشند. از خبر شهادت این چنین میگفت: «در صحرا به کار کشت بودم که دو نفر از شهر آمدند و خبر آوردند، که محمد زخمی شده، میدانستم که شهید شده؛ زیرا شب گذشتهاش، خواب دیده بودم که او هفت نفر از همسنگرانش را برای رفتن به خط صدا میزد به او گفتم: چرا مرا با خودت نمیبری؟ سه بار گفت: حالا نه».
مادرت همیشه از مهربانیهایت از نجابتت و از صبوری و متاننت میگوید و دخترت رقیه، وقتی دلش از تنگنای دنیا میگیرد از مادرش میخواهد از تو و کرامتهایت برایش بگوید. پنجشنبهای نیست که خانواده و دوستدارانت در بوستان شهدای مشهدالکوبه بر سر مزار تو و برادر شهیدت علی به زمزمههای عاشقانه ننشینند.