بسم الله الرحمن الرحیم
( إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ).[1] و به نام خدایی که همه هستی و وجود من به خاطر او و برای اوست. این آخرین سخنانی است که من خطاب به خانوادهام مینویسم.
من به خاطر شور و شوقی که داشتم به جبهه آمدم. حالا که حدود یک ماه است به جبهه آمدهام، هیچگاه به فکر نوشتن وصیتنامه نبودم ولی گفتم بگذار اگر اتفاقی برایم افتاد لااقل این خود یک تسلی خاطر برای خانواده باشد.
پدر و مادر عزیز و گرامیام که برای بارور کردنم رنج و مشقت زیادی را به خود هموار نمودید، بایستی شما خوشحال باشید که چنین فرزندی را توانستهاید به اسلام و قرآن هدیه کنید. امیدوارم که خداوند باریتعالی از شما راضی و خشنود باشد. خواهشی که از شما دارم این است که انقلاب اسلامی را که حاصل خون شهیدان است، پاسداریاش کنید و تا توان دارید از آن حمایت کنید. زیرا اکنون چشم همه مردم ستمدیده جهان به این انقلاب و به این رهبریت امام خمینی(قدس سره) دوخته شده و هر گونه سهلانگاری از طرف شما در این باره، خیانت به اسلام و پایمال کردن خون پاک این شهیدان است.
پس حالا که به عنایت پروردگار از بین شما میروم، هرگز دوست ندارم در سوگم متأثر شوید که من امانتی از خدا نزد شما بودم. حال که تحویل گرفته شدم، این آزمایشی بود که از شما بدینوسیله به عمل آمد. پس صبر جمیل را اختیار کنید تا اجری والا نصیبتان گردد. بعد از شهادت من از گریه و زاری بپرهیزید و روح مرا با آن آزرده نسازید.
خدایا به درگاهت آمدهام در حالی که هیچچیز ندارم نه عملی خوب و نه قلبی سالم پس مرا بیامرز و از گناهانم درگذر.
در آخر از تمام اعضای خانواده و تمامی دوستان و آشنایان خداحافظی و طلب بخشش میکنم و امیدوارم که خداوند به شما صبر بدهد.
این مصیبتها و سختیها زودگذر و تمامشدنی است ولی به پاداش این جانفشانیها و فداکاریها به نعمتهای ابدی و بیپایان خداوند در دنیا و آخرت خواهید رسید. اگر میخواهید در مقام و عظمت شما خللی وارد نشود هیچگاه زبان به شکایت از کمبودهای ظاهری نگشایید و آن ... را که از قدر و منزلت الهی شما میکاهد، بر زبان نیاورید. خداوند انشاءالله به همه مؤمنین صبر و استقامت در راهش را عنایت بفرماید.
فرزندان برادرم را طوری تربیت کنید که ادامهدهنده راه تمام شهدا باشند. امام(قدس سره) را دعا کنید.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) خمینی(قدس سره) را نگهدار. از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا.
1. سوره بقره، 156.
مادر با یاد سقای کربلا نام عباس را برای فرزندش برگزید و با این انتخاب پدر به او آفرین گفت. او میگوید:
عباس در سال 1342 در خانواده مستضعف و زحمتکش اما با ایمان، دیده به جهان گشود. دوران کودکی را همانند دیگران پشت سر گذاشت. او خیلی مهربان و دلرحم و صبور بود. هر گاه بچه یتیمی را میدید، اشک در چشمانش حلقه میزد و تا او را نوازش و خوشحال نمیکرد، دلش آرام نمیگرفت. اگر پولی برای تو جیبی میگرفت، به کسی میداد که خیلی محتاج بود. یا اگر پیرزن یا پیرمردی میدید، خیلی با آنها گرم میگرفت و کمکشان میکرد. از همان دوران کودکی نمازش را مرتب میخواند و روزههایش را میگرفت.
نمازهایش خیلی طولانی بود و با خدای خودش راز و نیاز میکرد. او پا به مدرسه ابتدایی گذاشت؛ در یکی از دبستانهای محلات درس خواند و همه معلمین از او راضی بودند و ایام راهنمایی را نیز به پایان برد اما در حین درس خواندن از کار نیز فروگذار نمیکرد و هر گاه بیکار میشد، اوقات اضافی خود را در خیاطی میگذراند. عباس خیلی خوشاخلاق و تمیز بود و همیشه مرتب بود. شبها خودش لباسش را میشست و اتو میکرد. اگر کسی مشکلی داشت که او از دستش بر میآمد، فوراً انجام میداد. او خیلی دست و دل باز بود و از اول کودکی دل به مال دنیا نبست. عباس پا به محیط بزرگتر یعنی دبیرستان نهاده بود که به ورزش دو و میدانی روی آورد و در این رشته نیز در شهرستان و استان مقامهایی به دست آورد و همچنین فعالیت چشمگیر عباس در انقلاب همه را به تعجب وا داشت.
در تظاهرات با فریاد خروشانش مأمورین را عصبانی میکرد. به محض پیروزی انقلاب اسلامیمان عباس به همراه همرزمهای دیگرش که بیشترشان شهید شدند، در بسیج شرکت کرد. وقتی از بسیج یک سری میآمد خانه مثلاً سر شام یا ناهار بود، سفره را که پهن میکردند اگر میدید دو سه جور سالاد یعنی سبزی، ماست، ترشی، برنج و خورشت است، فوراً بلند میشد کمی نان و پنیر میخورد و میرفت به پایگاه بسیج یا اگر آخر شب میآمد و میدید غذای خانه مانده، آنها را میبرد بسیج و میگفت: برادران هنوز غذا نخوردهاند. سفارش بچههای برادرش هاشم را خیلی میکرد میگفت: چون پدرشان اسیر است، باید همیشه تمیز و مرتب باشند. اگر کم و کسری است به خودم بگویید. در ضمن باید خیلی خوب تربیت شوند. آنها باید راه شهدا را ادامه دهند. خلاصه در مورد این دو بچه خیلی سفارش میکرد. با شروع جنگ عراق علیه ایران اسلامی تا دید عدهای از اقوام به شهادت رسیدند گفت: من باید بروم انتقام خون آنها را از صدام و صدامیان بگیرم. راهی جبهههای نبرد شد. اکنون باید ملائکه الله از آن همه ایثارگریها و جانبازیهایش در جبهه سخن برانند که این حقیر را توان و رمقی نیست. او در هر عملیات یکی از دوستانش و همسنگرانش را از دست میداد و غبطه میخورد که چرا من لایق شهادت نیستم. در حمله خونینشهر نیز شرکت داشت که زخمی شد و او را بردند بیمارستان اهواز. او گفته بود به مادرم نگویید چون ناراحت میشود. وقتی حالش خوب شد، آمد به محلات. باز در بسیج شرکت کرد و دوباره به جبهه رفت. دو ماه در جبهه بود که برای مرخصی چند روزی آمد و باز رفت به جبهه. در حمله محرم بود که در تاریخ دهم آبان 1361 به آرزوی خودش رسید. پیکر مطهر بسیجی گردان محمد رسولالله(q) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) را در زادگاهش به خاک سپردند.