لباس سربازی را که تنش کرد جان تازهای گرفتم. انگار خون بیشتری در رگهایم جاری شد. قامت رعنایش در آن لباس زیبا میدرخشید. قامتش بیش از پیش به چشم میآمد و چشمانش نافذتر از همیشه شده بود. از سر تا پا براندازش کردم، انگار داشت درس پس میداد، درسهایی که در هیئت امام حسین(علیه السلام) آموخته بود. اینجا به کارش میآمد و نشان میداد چقدر شاگرد خوبی بوده و درس ایثار و فداکاری را آموخته است شبهایی که به عزاداری میرفت؛ حالا کمکم در وجودش نمایان میشد و به من نشان میداد یزید زمانه را شناخته و با کربلاییها همنوا میشود. تازه فهمیدم چقدر بزرگ شده است.
همینطور که به من لبخند میزد به گذشته بازگشتم و روز تولدش در نگاهم درخشید. نه روز از تابستان سال 1346 میگذشت که مهمان عزیز ما از راه رسید. روزهای زیبای کودکیاش را در دامنم رشد کرد و زیر سایه همسر مهربانم درس زندگی آموخت. با تمام وجود دوستش داشتیم و سعی میکردیم در تربیتش کوتاهی نکنیم. همسرم تمام امید زندگیاش محمدرضا بود و مطمئن بود که روزی میرسد که تمام سختیهایمان را جبران میکند. با این امید روزها را سپری کردیم تا اینکه زمان رفتن به مدرسه فرا رسید. در آن زمان امکانات تحصیلی کمی در روستاها فراهم بود و به همین خاطر محمدرضا تا سوم راهنمایی درس خواند و پس از آن نتوانست ادامه تحصیل دهد.
روزها از پی هم سپری میشد و من و همسرم هر روز آرزوهای بیشتری را برایش در سر میپروراندیم. مهربان و خوشقلب بود پسری خوشرو که قلب رئوفش هرگز طاقت آزار رساندن به کسی را نداشت. همیشه حرمت ما را حفظ میکرد و همین هم او را در نظرم عزیز و گرامی کرده بود. با دوستان و همسن و سالهایش مهربان بود و با همه دوستانه رفتار میکرد. به عبادت اهمیت زیادی میداد و دوست داشت طوری زندگی کند تا خداوند از او راضی باشد.
قبل از زمان سربازی شش ماه به صورت داوطلبانه از سوی بسیج به جبهه رفت و پس از آن به عنوان پاسدار وظیفه در گردان حضرت ابوالفضل(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) رهسپار منطقه عملیاتی شد، تا اینکه در شلمچه با دیگر پرستوهای عاشق به ابدیت کوچ کرد و در بیست و یکم دیماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 با موج شدید انفجار به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردیم.