هر که حق را یاری کند، رستگار است.
سلام و درود فراوان بر یگانه منجی بشریت و نایب برحقش، امام خمینی(قدس سره) و با درود فراوان بر رزمندگان اسلام و مفقودین و مجروحین و معلولین جنگ تحمیلی.
انسان باید بالاخره روزی از روی زمین به عالمی دیگر بشتابد یا کسانی که کار الهی کنند، به طرف آن میشتابند؛ ولی کسانی که کارهای فاسد انجام میدهند، بازندهاند. کسانی که کار نیک انجام میدهند، با خوشحالی و شادی از این عالم به عالم ملکوت سفر میکنند.
کسانی که کارهای فاسد انجام دادهاند، با خواری و ذلت از این دنیایی که به خیال خام خودشان خوبی و خوشی است، رخت بر میبندند و به عالم برزخ سفر میکنند. پدر و مادر، من بنا به این که میدانستم، آخر باید این دنیای مادی را ترک کنم و به دنیای غیر مادی پرواز کنم و شما عزیزان و برادرانم و خواهرم، نیز از این دنیا خواهید رفت. این کاغذ را سیاه میکنم و شما این سخنان مرا بخوانید و بعد اگر توانستید، به آن عمل کنید.
از این دنیایی که هزاران کار فاسد در آن انجام میشود، رخت بربستم. هر کجا خواستید، مرا دفن کنید و برای من گریه نکنید؛ چون باعث خوشحالی دشمنانتان میشود و دیگر آن که من از همه شما طلب آمرزش میکنم
در شبهای من مهتاب بود و ستاره. چهرهها نورانی بود و نسیم با من به گفت و گو بود. پیشانیبند را فرشتهها میبوییدند. قرآن کوچک را چهرههای نورانی میخواندند. مهر نماز را ماه برد و وصیتنامهام را زمین در خویش جایی داد؛ اما کماکان میدرخشد. آسمان به رنگ چفیهام رشک میبرد. دریا در قمقمهام جا نمیگیرد. مرا روزی گردنآویز شجاعتی بود. بر و بازویی شمشادگونه. قامتی بر خاک افتاد و قناسهای مرا به بهشت رساند. گامها آمدند و رفتند. نسیمها وزیدند. اما من در خاک رها بودم. هر غروب دلتنگیهایم را با فرشتهها قسمت میکردم و غریبی عادت شیرین من شد. طوفان میوزید؛ اما من نمیلرزیدم. باران میبارید؛ اما من دریا را میجستم. عطشم را فرات فرو مینشاند. مرا سرپناهی نبود جز آسمان. شبهای دعای کمیل مرا هزار پنجره میخواند و دلهایی که به رنگ شیعه بود. چشمانی مرا منتظر بود. مادری مهربان یاد مرا واگویه میکرد. زمزمههایش را میشنیدم. با چشمانی منتظر! غربت من بیشتر و بیشتر میشد. دلم برای مویههای پر سوز میگداخت. میخواستم کسی مرا بخواند. پیشانیبندم را به مادری میسپرد. چفیهام را به چهره میمالید. میگریست. گرد غربت را از چهرهام میزدود. مرا دستان مهربانی در آغوش میگرفت. خاک را به گفت و گو مینشست. دمی مویهای سر میداد. نی برایم از غربت میخواند. من که ماندم، مجنونم را لیلایی خواندند و دشت آواره من شد. سکوت لالههای همجوار، کانالها را پر میکرد و تماشا پی در پی دور میشد.
شهید ابوالفضل نعمتی مصلح آبادی در بیست و نهم شهریورماه سال 1347 در روستای شرفآباد از توابع شهرستان فراهان در خانوادهای مذهبی و متدین که در روستا زندگی میکردند و اهل تلاش و زحمت بسیار بودند، دیده به جهان هستی گشود. از همان ابتدا مسلمانی را در پیش گرفت و آداب و معاشرت را از پدری آموخت که روزها در زمین کشاورزی به سختی کار میکرد تا نان حلال بر سفره بیاورد، دستهای پینهبستهاش بیانگر حلال بودن نانش بود. با قرآن و نماز هم در کنار مادر آشنا شد. تحصیلاتش را از همان روستا آغاز کرد و توانست با جدیت و تیزهوشی و زحمت بسیار به تحصیلش ادامه دهد و او تحصیلاتش را در رشته انسانی آغاز کرد و در مدرسه کشاورزی کرج تا سال دوم دبیرستان ادامه داد و با اوج گرفتن جنگ، درس و مدرسه را رها کرد و به دانشگاه جبهه رفت تا معرفت و اسلامشناسی و ایمان را در دانشگاه تحصیل کند.
او به عنوان بسیجی و لشکر 10 سیدالشهدا(علیه السلام) با دیدن آموزشهای نظامی به جبهه رفت. از روزی که پای به جبهه گذاشت تا روزی که پرواز کرد و به شهادت رسید، روحش در فضای ملکوتی جبهه رشد کرد و زودتر از خیلیها به سرمنزل مقصود رسید. او به عنوان امدادگر سه مرحله به جبهه اعزام شد و سرانجام در ششم بهمنماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه در حین عملیات کربلای 5 بر اثر موج گرفتگی و اصابت ترکش خمپاره و پرتاب شدن در آب به شهادت رسید. پیکر مطهرش در گلزار شهدای روستای مصلح آباد به خاک سپرده شد.