بسم الله الرحمن الرحیم
درود بر روان پاک پیامبران و امامان و مؤمنین و رهبر انقلاب کبیر امام خمینی(قدس سره) فرزند امام حسین(علیه السلام). همینطور که میدانیم خداوند تبارک تعالی برای بندگان خود رئوف و مهربان است و به همین خاطر پیامبر و اولیا را برای راهنمایی بشر میفرستد که سعادت گردند. در زمان امام حسین(علیه السلام) یزید حکومت مسلمین را به دست گرفته بود و میخواست ریشه دین و قرآن بزند. اگر امام(قدس سره) قیام نمیکرد اسلام به طور کلی از بین میرفت. این بود از خود و فرزندان و یاران گذشت و عزیزانشان را به اسارت بردند. برادران و خواهران آگاه در زمان ما ظلم و فساد در همه جهان فرا گرفته بود و اسلام عزیز در خطر نابودی قرار گرفته بود. امام عزیز خمینی(قدس سره) بتشکن قیام کرد و به مقابله برخاست و آنان را یکییکی به جهنم میفرستد و برای از بین بردن کفر جهانی کار و کوشش و ایثار و خود گذشتگی میخواهد. خلاصه به صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین(علیه السلام) ملت عزیز پاسخ دادن و جوانان عزیز با خون مطهرشان آبیاری نمودن و من خود را در این مقام بزرگ نمیدانم چون فردی که خدا و کتاب خدا و رسول(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) میخواست، نبودیم. امیدوارم با کشته شدن در راه خدا، خداوند بزرگ از گناهانم بگذرد که این بزرگترین فیض میباشد. پس پدر و مادر همسر و فرزند خواهر و برادر آگاه؛ یک لحظه از خدا و رهبر غافل نشوید و کفر جهانی را از بین ببر. پس عزیزان شما هم هیچ ناراحت نشوید و بلکه خوشحال باشید و از خدای متعال بخواهید که این قربانی را قبول فرماید. در خاتمه فرزند عزیز را محمدحسین را به خدا و به امید حکیمه میسپارم. پدر و مادر جان! شما هم کمک کنید فرزندم متعهد به خدا و قرآن باشد.
امیدوارم همه مرا حلال کنند تا شامل رحمت خداوندی قرار بگیرم.
والسلام، علیاکبر مفیدی، 60/8/25
سیزدهم آبان سال 1360 و دوم محرمالحرام بود. زن تمام شب گذشته را در اضطراب و نگرانی گذرانده و حالا تحمل خداحافظی را نداشت. - علیاکبر ... من نگرانتم ... میترسم ... نرو ...
علیاکبر با صدایی دلخور اما مهربان گفت: این چه حرفیه. گفتم: به خدا توکل کن ... انگار اصلاً گوش به حرفهام نمیدی ...کاش میتونستم ببرمت خانوادههای جنگزده رو ببینی. بچههای پدر و مادر از دست داده... خونههای ویران شده ... مجروحهای پشت جبهه... اما انگار در آن لحظهی سخت هیچکدام نمیتوانستند و نمیخواستند حرف دیگری را متوجه بشوند. علیاکبر، محمدحسین سهماههاش را در آغوش فشرد و بوسید و بویید... به سختی از ریزش اشکهایش جلوگیری کرد. محمدحسین عزیزترین عزیز او در تمام زندگیاش بود. همیشه وقتی از کلاس درسش بر میگشت، در بین راه گامها را برای بوسیدن و لمس دستهای کوچک او بلند و بلندتر میکرد... این معلم بسیجی تصمیم خود را گرفته بود و هیچچیزی نمیتوانست مانع پیوستن او به اهالی شاداب بهشت شود. گونه خیس مادر را بوسید و خدا میداند آن لحظات به او چه گذشت با صدایی لرزان گفت: مادر! شما منو توی مسجدها و تکیهها و هیئتهای عزای امام حسین(علیه السلام) بزرگ کردید... خودتون بچهها تون رو طبق مکتب اسلام تربیت کردید و مدام توی گوشمون ذکر خدا رو زمزمه کردید. اگه شما اجازه ندید و بیتابی کنید من نمیرم اما فردای قیامت دوست دارید پیش حضرت زهرا(علیها السلام) روسیاه بشید؟ پسر شما عزیزتر از پسر ایشون هست؟ جوابی دارید به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بدید. وقتی پرسیدند: چرا وقتی به سربازم نیاز داشتم اجازه ندادی در رکابم حاضر بشه؟... این حرفها انگار مثل آبی بود که به تشنه نوشانده شد... با یاد مصیبتهای حضرت زهرا(علیها السلام) مادر آرام شد و شانههای افتاده و لرزانش استوار. مادر گفت: میسپارم تو رو به علیاکبر(علیه السلام) حسین(علیه السلام) ... حضرت زهرا(علیها السلام) یارت بشه پسرم؛ برات دعا میکنم. اتوبوس از دور پیدا شد. آمد و منتظر ماند تا مسافرانش سوار شوند. یعنی پر از عطر یاس و نرگس و محمدی شود... یعنی عاشق شود... محو شود در هالههای روشن نور. همهی پدر و مادران و همسر و فرزندان رزمندهها در حالی که قرآنها را به سینه چسبانده بودند، به عزیزانشان با ولعی دلنشین نگاه کردند.
..... حاج رمضان، معتمد مردم شهرستان زرند، مردی مؤمن و متعهد بود. برای انقلاب فعالیتهای زیادی کرده بود و در تمام مراسمهای مذهبی و کارهای خیری که انجام میشد حضور چشمگیری داشت. تمام تلاشش بر این بود که فرزندانی مؤمن و متعهد تربیت کند. حالا تابستان 1375 بود که با همسرش در دامنه شیاکوه منطقهی گیلانغرب در محلی که پاره تنش مفقودالاثر شده بود نشسته بود...
پسرکی نوجوان که چهره آرامی داشت گوشهای نشسته بود، حاجآقا مفیدی با مهربانی به سویش رفت و بعد از احوالپرسی دلیل آمدنش را به منطقه پرسید. پسر گفت: اسم من حسینه، با خواهر بزرگترم آمدم اینجا. همرزمان برادر مفقودالاثرم آخرین بار ایشون رو اینجا دیدند. گفت و گوی آنها سمت و سوی صمیمیت را در پیش گرفت و مادر علیاکبر و خواهر حسین به آنها پیوستند. پدر و مادر حسین سالها قبل از شهادت برادرشان به رحمت خدا رفته بودند.... خانم مفیدی با خواهر حسین، ملیحه، صمیمی شده و در گوشهای به گفت و گو نشسته بودند. ملیحه پرسید: اگه ممکنه دربارهی پسرتون برای من بگید، خیلی دوست دارم دربارهی ایشون چیزهایی بدونم. البته اگر با یادآوری خاطراتشون ناراحت نمیشید. خانم مفیدی آهی کشید و گفت: نه دخترم. حرف زدن دربارهی بچههام مخصوصاً علیاکبر رو دوست دارم. خیلی پاک و مهربون بود. سال 1336 دنیا اومد. درست یادمه 15 تیرماه بود. که توی خونه به دنیا آوردمش بزرگتر که شد و راه افتاد، از دست شیطنتهاش سرسام میگرفتم. از همون کم سن و سالی همیشه همراه حاجی میرفتند مسجد و انجمن اسلامی. علیاکبر درسش خیلی خوب بود. دیپلم طبیعیاش رو گرفت و توی بیست و دو سالگی استخدام آموزش و پرورش شد. چون از بچگی معلمی رو دوست داشت. اصلاً عاشق معلمی بود. به خاطر همین عشق بود که به سراغ این شغل مقدس رفت. توی مدرسهی ابتدایی روستای محروم بربر، نزدیک آسیابک درس میداد. .... ملیحه پرسید: مجرد بودند ایشون؟ حاج خانم به یاد نوهاش افتاد. به آرامی گفت: نه! همسر و یک فرزند داشت. علیاکبر از آموزش و پرورش اجازهی اعزام گرفت. دو بار به جبهه رفت. اعتقاد داشت که معلم باید خودش هم همیشه در حال یادگیری باشه و میخواست اگر از کلاسهای خودسازی جبهه برگشت شاگردهای بهتری رو تحویل جامعه بده. سال 1360 بود که به منطقهی عملیاتی جنوب اعزام شد. همون سال هم فرستادنش جبهه غرب و بیست و پنج آذر در شب اربعین در عملیات مطلع الفجر بود که توی همین منطقه مفقودالاثر شد.
ملیحه پرسید: آخرین بار ایشون رو کجا دیدند؟ پاسخ شنید: پسرِ دیگرم هم شب عملیات کنار علیاکبر بوده. میگفت: قبل از شروع درگیریها علیاکبر مدام دربارهی محمدحسین بهش سفارش میکرده. آخرین بار برادرش رو در تپهای جلوتر از خودشون دیده و یکی از دوستانش میگفت: توی تاریکی دیدم که زانوش تیر خورده. اما دیگه بعدش کسی خبری ازش نداشت. الانم پانزده سال از اون شب گذشته. آقای مفیدی و حسین که دقایقی پیش برای راحتتر بودن خانمها رفته بودند، آرام آرام به آنها نزدیک شدند. حاجآقا صدای بغضآلود همسر درد کشیدهاش را شنید که میگفت: وقتی خبر دادند که علیاکبر مفقود شده با این که دلم گواهی میداد این بار شهید میشه اما مثل مرغ پَر کنده بودم. نمیدونی چی کشیدم که بعد از چند روز تونستیم به همسرش خبر بدیم. هر کجا فکر کنی، رفتیم. این آخرها خیلی نامه میداد همهی ما رو به صبر و آرامش دعوت میکرد. از ما میخواست براش دعا کنیم و حلالش کنیم. هر کجا فکرش رو کنی زنگ زدیم و سراغشو گرفتیم. رفتیم. سفر کردیم. ما هر چه تلاش کردیم نتیجهای نگرفتیم. هر شهید گمنامی رو میآوردند، زنگ میزدند برای شناسایی بریم. با حاجی و همسر و خواهر و برادرهای علیاکبر سراسیمه میرفتیم و نا امید و بینصیب بر میگشتیم. وقتی اسرا آزاد شدند و خانوادههاشون کوچهها رو چراغونی میکردند امیدوار میشدیم که پسر ما هم برگرده تا دیدن دوبارهاش رو به جشن و شادی بنشینیم. آزادهها هم برگشتند و با دیدن هر کدوم با تمام وجود اشک شادی ریختیم و انتظار کشیدیم آخر هم خبری از علیاکبر نشد. هر شهید گمنامی را هم که میآوردند انگار پسر ماست. منطقهی عملیاتی تفحص شد پلاکی و لباسی و اثری ازش پیدا نشد.... البته به رضای خدا راضی هستم. این حرفها درد دله و از دلتنگیه وگرنه گلایه نمیکنم. هفت ماه بعد از اون ماجرا علیاصغرم شهید شد ...علیاکبر در بیست و پنجم آذرماه سال 1360 هنگامی که به عنوان معاون گرهان در گردان رزمی سپاه گیلانغرب خدمت میکرد، در ارتفاعات شیاکوه به شهادت رسید و در همان منطقه مفقودالجسد شد.[1]
1. پلههای آسمانی، ج 3، ص 85 – 87.