با درود و سلام به نبی اکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و جانشینان بر حق ایشان، مخصوصاً حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نائب بر حقش امام امت خمینی(قدس سره) بتشکن و درود بیپایان بر گلگونکفنان ایران. ای خدای عزیز ای معبود دلها، ای یاور بیپناهان مرا دریاب و از این زندگی فانی دنیا نجات ده که جز معصیت و گناه چیزی نیست. همچنان که خودت در قرآنت فرمودی (وَمَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ). دنیا به جز بازیچه کودک و هوسرانی بیخردان هیچ نیست. در این دنیا خدایا سرمایه و مالی ندارم که در پیشگاه تو تقدیم کنم تا از من راضی شوی. تنها یک جان دارم ای خدا به زهرای اطهر(علیها السلام) تو را سوگند میدهم که این جان ناقابل من را خریدار باش چون میترسم بعد از عملیات، سالم باشم و این دنیا مرا گول بزند و جذب خود کند. خدایا هنگامی که این نوشته را به عنوان وصیت مینویسم که بار سنگین گناه در قلبم سنگینی میکند، میدانم که من شایسته شهادت یعنی راه سرخ مردان پک و مجاهدان جانباز نیستم. اما به لطف و عنایت بیکرانت و بخشایش بیاندازهات امیدوارم. خدایا من میدانم فضای رختخواب برایم ننگ و مردن در آن بسی ننگآور خواهد بود.
پدر! میدانید که من به شما خیلی علاقهمندم اما عشق به خدا و اسلام بنده گناهکار و روسیاهی چون من را وادار نمود تا از دیار خود هجرت کند و در راه اسلام معشوق خویش بجنگم بنابراین از شما تقاضا دارم که در این صورت دشمنان اسلام خرسند و قلب امام(قدس سره) امت جریحهدار میشود. پس خوشحال و سربلند باشید که فرزندی در راه اسلام هدیه نمودید.
اینجانب محسن نعیمی فرزند حسنعلی و دارای شماره شناسنامه 3535 و در سال 1345 در سنجان اراک در محل امامزاده متولد شدم در خانهای که واقعاً با نور زحمتکشی پر از صفا بود، در سن 2 سالگی مریضی سختی گرفته بود و خیلی مریضی عجیب و غریبی بود که هنوز آثارش در وجودم میباشد. به قول پدر و مادر عزیز که تعریف میکنند میگویند: ما دیگر امید به زنده ماندن تو نداشتیم ولی خواست خدا بود که دوباره از نو به دنیا آمدم. در سن 6 تا 7 سالگی پا به عرصه مدرسه گذاشته و دوران ابتدایی را با موفقیت گذراندم. در دوران ابتدایی تابستان که به مدرسه نمیرفتم، تعطیل بود. من به لحافدوزی میرفتم و روزی 2 ریال میگرفتم. هفتهای 12 ریال را کمکم جمع میکرد و به دست مادر میدادم.
بالاخره زمان گذشت، بعد به مدرسه راهنمایی رفتم در دوران نوجوانی و مدت چهار سال در آن مدرسه بودم. در تابستان که مدرسه راهنمایی نمیرفتم، 2 ماه به تهران رفتم و پهلوی برادرم شعبان کار میکردم. همیشه معتقد به روز قیامت و نماز بودم دو سال تمام در مدرسه المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) اراک درس طلبگی خواندم از جمله کتابهای اصول کافی 4 جلدش را و نهجالبلاغه، کتابهایی درباره پیامبران، گلستان سعدی، ...
زیاد حاشیه نمیروم، سال سوم راهنمایی را خواندم، تابستان تعطیلی را به پیشنهاد پایگاه مقاومت شهید هاشمی سنجانی گفتند بیا به جای مسئول پایگاه به اردو رامسر برو و من این پیشنهاد را قبول نکردم. بالاخره با آقای بلالی رفتیم، یک هفته در آنجا به سر بردیم و دیگر آموزشهای عجیب غریبی بعد از یک هفته از جمله (آموزشهای نظامی، عقیدتی و سیاسی و شنا و غیره) برگشتم.... برای اولین بار در آن هفته لباس مقدس بسیج را بر تن کردم، راستش من سر از این برنامههای جنگ بسیج و سپاه در نمیآوردم ... سه بار تصمیم گرفته بودم به اردوی آموزشی 21 حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) بروم تا بالاخره با هرگونه مشکلات و سختیها و بدبختیها من به پادگان رفتم. در آنجا آموزش دیدم و سه بار هم به جبهه رفتم دوباره بازگشتم به مدرسه. مدیران مدرسه هم من را دیگر قبول نداشت و معاون مدرسه میگفت: با اجازه چه کسی شما به جبهه رفتی؟ شما قبل از اینکه میخواستی به جبهه بروی یک نامه از آقای .... میگرفتی، دوباره بازگشتم به مدرسه و دوباره درسم را ادامه دادم. این هم مدت یک سال طول کشید بعداً باز هم هوای جبهه به سرم زد و باز هم رفتم تا شاید در عملیات با دوستانم باشم طولی نکشید که از طرف مدرسه یک نامه فرستاده بودند که به هیچوجه مدرسه راهم نمیدادند.
او بسیجی گردان امام حسن(علیه السلام) در لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) بود که در عملیات والفجر 8 شرکت کرد و در بیست و ششم بهمنماه سال 1364 در فاو عراق به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.