بسم الله الرحمن الرحیم
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته. سپاس بیحد به درگاه خدای متعال که انقلاب اسلامی ایران را با امدادهای غیبی به پیروزی معجزهآسایی رساند و ستایش بیپایان پروردگار حکیم و عظیم را که فرزند پاک و شایسته رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، خمینی روحالله(قدس سره) را همچون ابراهیم خلیلالله(علیه السلام) از آتش ستم طاغوتیان شرق و غرب نجات داد و پیروز ساخت و امام(قدس سره) را نصرت نمود تا همچون خورشید روشن و حیات آفرین به شبستان ظلمت نشیند. مستضعفان و مظلومان را بیدار و زنده و ملت طاغوت زده ایران را به امت حزبالله دگرگون ساخت، امت حزبالله باید این نعمت بزرگ و رحمت عظیم و تحول الهی خود را به درگاه باریتعالی حمد گوید و شکر نماید. واضح است که شکر این نعمت الهی یعنی تلاش برای انجام رسالت و مسئولیت حزباللهی بودن و جبهههای فردی و اجتماعی را در ابعاد عبادی، سیاسی، اقتصادی و نظامی و به سوی حزبالله رشد دادن نه تنها در گفتار و سخن، بلکه در محتوا و عمل چه زیبا و شایسته است. اولین و اساسیترین ستون جامعه حزبالله آن است که رهبری را با معیارهای الهی انتخاب کنند و به یاری خدا نظام اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه خود را آنچنان که خدای متعال و پیشوایان معصوم فرمودهاند، شکل دهند، همانگونه که در قرآن کریم سوره نساء، آیه 59 میخوانیم: ( أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ).[1] اطاعت کنید خدا و فرستادگانش را و نیز اطاعت کنید از کسانی که زمام امور شما در دست آنها است؛ پس بدین ترتیب ما باید با جان و دل از ولایتفقیه پشتیبانی کنیم.
در این جامعه ما ولایتفقیه است که زمام امور جامعه را به دست دارد. در آخر، مطلبی با همسر خود دارم که اگر خداوند کمک نمود و فرزندی به ما داد، اگر دختر بود که اخلاق و صفات زینب(علیها السلام) گونه به او بیاموزد و اگر فرزند پسر بود صفات یک حزباللهی را به او بیاموزد تا این که بتوانیم به اینگونه تربیتها جامعه آینده اسلامی خود را به استقلال واضحی برسانیم.
از پدر و مادرم هم نیز به خاطر زحماتی که برای بنده کشیدهاند تشکر میکنم و از آنها میخواهم که به همسرم کمک کنند و اگر خود تا آن موقع زنده بودم که با کمک همسر خود که از نظر ایمان در سطح بالایی است که این ایمان بالای او باعث شد که این بنده حقیر بیشتر دلبند اسلام شوم، فرزندم را تربیت میکنم.
از امّت حزبالله میخواهم که ما باید خودمان ریشه ظلم را کنده و از تجربهای که در این راه به دست میآوریم به فرزندانمان منتقل نماییم، اگر جنازهام دستتان رسید در کنار دیگر شهدا دفن نمایید تا بلکه با شفاعت آنها به بهشت بروم، خود که نامه اعمالم سیاه میباشد و اگر جنازهام نیامد که چه بهتر جنازهام در زیر آفتاب بماند تا که با از بین رفتن جنازهام در زیر آفتاب اعمال نیک نا چیزم مورد رضای خدا قرار گیرد. خواهشی هم که دارم از مردم هر که پیرو خط امام(قدس سره) نیست، دست به جنازه من نزند و در تشییع جنازه من شرکت نکند و آخرین وصیتم این است که از سپاه حمایت کنید که به حق اگر سپاه نبود کشور هم نبود و چه قدر خوشحال هستم که این در سپاهی که امام(قدس سره) میفرماید: سپاه نور چشم من است، خدمت کردم و از طریق این سپاه توانستم خدمات نا چیزی در راه اسلام بنمایم. مجید مقیمی.
خاطرات برادر شهید:
مثل پرندهای یک لحظه آرام نداشت. با نیروهای واحد بهداری مثل یک برادر کوچکتر رفتار میکرد و در تمام کارها اول خود پیشتاز میشد. بسیار با خضوع و متواضع بود. در شب 7/12/65 موقع عملیات به عنوان امدادگر به خط رفته بود و تا صبح زخمهای رزمندگان را پانسمان میکرد و به عقب میفرستاد. صبح یک ساعت خوابیده بود که یکی از برادران آمده بود تا اجازه بگیرد و آمبولانس را به مقر شهید صبوری ببرد، بلند شد. برادر رحمتی مسئول پرسنلی لشکر میگفت: رفتم توی سنگر بهداری و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: مجید تو برو بخواب، دیشب خسته شدی. او گفت: دیگر خواب حرام است نباید خوابید و بعد از همه خداحافظی کردند و جدا شدند که حدود ساعت یازده ظهر همان روز بود که برای گرفتن وضو به همراه برادران سید احمد حسینی، احمد میر صادقی، احمد جوان بخش، و حاجآقا مرادی بیرون آمدند. برادر رحمتی میگوید: هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که صدای سوت خمپارهای را شنیدم و وقتی برگشتم دیدم که آنها ندای حق را لبیک گفتهاند.
[1]. سوره نساء، 74.
اول شهریور سال 1343 در یکی از محلههای قدیمی شهر شازند و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. کودکی کنجکاو و دقیق بود. خیلی قبلتر از این که به سن تکلیف برسد، به نماز جماعت میرفت و همیشه در خانه نماز میخواند. دوره راهنمایی را در مدرسه پیشرو که بعد از انقلاب به نام دکتر علی شریعتی تغییر کرد، سپری نمود. تازه انقلاب شده بود و مدارس شور و حال دیگری داشت، مجید نیز همراه دیگر دانشآموزان به تظاهرات میرفت و در مبارزات مردمی علیه شاه ستمپیشه از پیشگامان مبارزه بود. انقلاب که به پیروزی رسید، گویی خیالش آسوده شد. فرصت را مناسب دید تا ادامه تحصیل بدهد. به دبیرستان رفت و شروع به تحصیل نمود. روزها به کلاس میرفت و شبها در پایگاه بود تا اگر امکان حضور در جبهه را ندارد، در پشت جبهه قدمی در راه خدمت به کشور بردارد.
بعد از مدتی درس و مدرسه را رها کرد و گفت: من احساس میکنم که جبههها واجبتر از درس است. فردای آن روز برای ثبتنام به سپاه رفت و حدود دو ماه در سپاه سربند به عنوان بسیجی خدمت کرد. در زمستان سال 1361 برای اولین بار به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. بعد از بازگشت از جبهه تقاضای عضویت در سپاه کرد و دوباره به جبهه رفت. او به بانه رفت و در گردان جندالله پنج ماه با دشمنان جنگید و در عملیات والفجر 4 شرکت نمود. بعد از بازگشت وارد سپاه اراک شد و برای دیدن آموزش در رسته بهداری به قزوین رفت و پس از طی نمودن این دوره مجدداً به جبهه برگشت و دو سال در بهداری منطقه سردشت به عنوان معاون بهداری خدمت کرد. به دلیل مسئولیتی که داشت مدت زیادی در جبهه میماند، هر نوبت حضور او در مناطق جنگی شش الی هشت ماه طول میکشید. او همیشه در جبهه کارهای سخت را بر عهده میگرفت. خیلی متواضع بود و فرائض دینی را به نحوی عالی انجام میداد. به نماز اول وقت مقید بود و بهترین نماز را نماز اول وقت میدانست.
در سال 1364 ازدواج کرد و بعد از بیست روز دوباره به جبهه رفت. بعد از مدتی به سپاه سربند آمد و مدت هشت ماه مشغول خدمت بود تا این که در سال 1365 اوایل تابستان به جبهه کردستان رفت و بعد از چند ماه به دلیل نیاز به حضورش، مجدداً به سپاه سربند بازگشت. او در سپاه سربند مسئول بهداری و معاون فرمانده سپاه بود؛ اما دو ماه بیشتر دوام نیاورد و با اصرار زیاد به اراک رفت و با مأموریت 45 روزه به جبهه جنوب رفت و در لشکر 42 قدر در عملیات کربلای چهار و پنج شرکت کرد و در هشتم اسفندماه سال در شلمچه 1365 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. آخرین سمت او فرماندهی بهداری لشکر مهندسی رزمی 42 قدر بود. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.