بسم الله الرحمن الرحیم
با درود به رهبر کبیر انقلاب و با درود به کلیه رزمندگان اسلام وصیت خود را شروع میکنم:
ای ملت ایران و ای امت حزبالله محلات، من وصیتی برای شما ندارم چون من کوچکتر از آن هستم که برای شما وصیت کنم ولی از شما میخواهم که امام(قدس سره) امت را تنها نگذارید که این امام(قدس سره) امت بود که ما را به این جبههها آورد و هر چه گفت از او اطاعت کنید که او رهبر تمام ما است و هرگز او را از دعا فراموش نکنید. دیگر این که رو به این منافقین و از خدا بیخبران ندهید که همینها هستند که در شهرها میخواهند توطئه کنند و دوم این که قدر حضرت حجت السلام آقای مقدسی را بدانید که او یار امام(قدس سره) است و نماینده امام در محلات. و از شما میخواهم که در صحنه حاضر شوید و نماز جمعه را فراموش نکنید و از شما میخواهم که جلوی فرزندان خود را نگیرید و بگذارید تا به جبهه بیایند.
شهید سعید حسینی فرزند عباس در تاریخ هشتم بهمن ماه سال 1346 در شهر تهران و در خانوادهای مذهبی و معتقد دیده به جهان گشود. او زندگیاش را در آغوش گرم مادری مومنه و روی دستان پدری پرهیزکار آغاز کرد. ایشان دوران کودکی خود را در تهران گذراند و دو سال ابتدایی خود را آن جا تحصیل کرد. او چهار خواهر و دو برادر نیز داشت و همیشه مراقب آنها بود. مادرش میگفت خیلی به درس علاقهمند بود و همیشه با دقت تمام درسهایش را میخواند. بچه با ادب و مهربانی بود و گاهی هم با اعضای خانواده شوخی میکرد، یک بار که مادرش در راه برگشت از مسجد بود و حواسشان پرت محیط بود، سعید یک دفعه تنهای به مادرش زد و مادر ناگهان از جا پرید، بعد که فهمید پسرش است با هم خندیدند و این خاطره همیشه در ذهن مادر ماند. با مادر ارتباط خوبی داشت و همیشه اتفاقات روزانه را برای مادر تعریف میکرد.
سال 1353 از تهران به محلات مهاجرت کردند و ادامه تحصیلش را در شهر محلات تا دوم راهنمایی ادامه داد. همان سال اول راهنمائیاش بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و او مانند دیگر نوجوانان انقلابی شهر مشغول فعالیتهای فرهنگی بود. مادرش میگفت: زیاد اهل بازی نبود و بیشتر اهل مسجد و مراسمات مذهبی بود. همیشه با وجود خواهرانش در کارخانه به مادر کمک میکرد، حتی در راه بازگشت از مدرسه نیز به پیرزنهای محله نیز کمکرسانی میکرد و خیلی اهل کار خیر بود. در مواقعی که درس نداشت و بیکار میشد، در کارگاه پلاستیکسازی کار میکرد و از این درآمدی را کسب میکرد. نسبت به خواهرانش بسیار مهربان و بود و همیشه به حجاب آنها بسیار حساس بود. به محلات که آمده بود شبهای جمعه با دوستانش به تهران میرفت و دعای کمیل و ندبه را در مهدیه تهران میخواند و حال و هوای زیبایی داشت. با شروع شدن جنگ تحمیلی شور جبهه در سرش ریشه دوانده بود و برای رفتن به سپاه محلات مراجعه کرد و به عنوان پاسدار وظیفه به مناطق اعزام شد. در جبهه حال و هوای معنوی عجیبی داشت و همیشه از شهادتش میگفت. همه در جبهه از نورانیت و معنویتش میگفتند و نماز شبهای پر شوری داشت. دوستش برادر ربانی میگفت: آخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات کربلای 4 بود که به عنوان بسیجی گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای آموزش غواصی به یکی از پادگانهای اندیمشک آمده بود و در آن جا چهرهاش بسیار نورانی شده بود. تقریباً بیست و چهار ماه در جبهه خدمت کرد و آخر در تاریخ چهارم دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 و در منطقه نهرخین - شلمچه - با اصابت ترکش به تمام بدنش به فیض شهادت نائل گردید. پیکرش مدتها در منطقه باقی ماند و پس از تفحص در سیزدهم تیر ماه سال 1376 تشییع و خاک سپاری شد.