وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
(إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ ).[1]
با درود و سلام فراوان به محضر مبارک بقیهالله الاعظم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب بر حقش امام(قدس سره) امت و درود و سلام بر ملت قهرمان و همیشه در صحنهی ایران که همچون کوهی استوار در برابر دشمنان اسلام ایستادهاند و سلام بر ارواح پاک همهی شهیدان از صدر اسلام تا کربلاهای ایران، شهیدانی که همچون شمعی فروزان روشنیبخش جوامع بشری شدهاند و حمد و سپاس خداوند بزرگ را که قدرت تشخیص حق از باطل را به من عطا فرمود تا بتوانم قدمی در راه حق بردارم و خونم را در راه اسلام اهدا کنم.
1. سوره صف، 4.
شهید علمداری یکی از آن هزاران ستارهای است که فروغ تابناکش چراغ راه شد و بشارت خجستهترین پگاه. او همسفر با نسیم بهار، در نخستین روز فروردین سال 1341 در روستای باغ شیخ از توابع شهر ساوه به دنیا آمد. شش سال از زندگی او در کنار پدری مهربان، مادری دلسوز و برادران و خواهرانی با محبت گذشت. برای مدرسه رفتن آماده میشد که مادرش را از دست داد اما آنقدر عزیز و دوستداشتنی بود که دوستان و آشنایان نگذارند غم بیمادری، خانهنشین دل و جانش شود. او تحصیلات دورهی ابتدایی را در زادگاهش گذراند و از آنجا که باغ شیخ، مدرسهی راهنمایی نداشت برای گذراندن دورهی راهنمایی تحصیلی، راهی ساوه شد و مسافر جادههای اشتیاق.
پدر، چون گامهای فرزند را در راه آموختن، استوار دید، مهاجر شهر مقدس قم شد تا او بتواند فارغ از خستگی راه و رنج رفت و آمد در دبیرستان آیت الله کاشانی به تحصیل ادامه دهد. وی سال دوم دبیرستان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. ابوالفضل با راهیان نور همراه شد، راه جبهه را در پیش گرفت تا ماندن به واماندگیاش نکشاند و از قافلهی نینوائیان عقب نماند. او بعد از چندین بار اعزام به جبهه در عملیات محرم، مجروح شد و ناگزیر به خانه بازگشت، اما موشکبارانهای شهر را تاب به تماشا نشستن نداشت، دوباره با همان کتف و پای زخمی راهی جبهه شد.
او هر فرصتی را برای درس خواندن مغتنم میشمرد و در دستی سلاح و در دست دیگر کتاب داشت. در سال 1362 پس از گرفتن مدرک دیپلم، در آزمون سراسری شرکت کرد و در مرکز تربیتمعلم دامغان پذیرفته شد. تحقق آرزوی او برای معلم شدن افقهای روشنی را پیش رویش گشود.
در سال 1364 در رشتهی آموزش ابتدایی از مرکز تربیتمعلم فارغالتحصیل شد و از آنجا که عشق به محرومان در وجودش ریشه داشت، برای خدمت در دورترین مدرسههای وفس اعلام آمادگی کرد و پس از رسیدن به این هدف ارزشمند، برای شکوفایی شاگردانش، به جان کوشید.
دیماه 1365 بود که عملیات کربلای 5 برای آزادسازی شلمچه آغاز شد. از دشت شقایقها خبرهای خوبی میرسید. خبر تسخیر دژهای مستحکم و تو در تو، خبر نبرد دلیرانهی رزمندگان و تلفات سنگین دشمن و در هنگامهی این شور و شیدایی، ابوالفضل را تاب ماندن نبود. شاگردانش را به معلمی دلسوز سپرد و خود راهی شد تا در کربلای تقرب، جرعه نوش جام بلا شود.
هفتمین روز از اسفند 65 بود. عملیات کربلای 5 دشمن به خاطر از دست دادن سرنوشتسازترین مواضع، از خشم بر خویش میپیچید، تمام منطقه را زیر رگبار گلولههای خمپاره قرار داد. ابوالفضل آن بسیجی دلاور گردان سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) سنگر به سنگر به پیش میرفت تا با تفنگ خویش دشمن را از تک باز دارد و چه شجاعانه میجنگید.
او وقتی قلب سیاه یکی از نیروهای دشمن را نشانه گرفته بود، اصابت ترکش خمپاره بال و پر پروازش شد و با همان لبخند همیشگی تا اوج عزت و سرافرازی پر و بال گشود.