بیست روز از شهریورماه سال 1349 گذشته بود که غلامحسین ملکمحمدی در روستای ویسمه از توابع شهرستان اراک متولد شد. فرزند ارشد خانواده بود و بعد از او، دو خواهر و شش برادر به جمع خانواده اضافه شدند.
به سن مدرسه که رسید، در اراک زندگی میکردند. تا سال سوم دوره متوسطه آن روزها درس خواند. معلمهای مدرسه، بچهها را به حضور در جبهه و جنگ در راه اسلام و انقلاب، تشویق میکردند. غلامحسین، مذهبی بود و مؤمن. دلش میتپید برای امام(قدس سره). همه میدانستند دلبستگی زیادی به صلوات دارد و همواره مشغول ذکر بود. رفت پیش پدرش و گفت: همه به خون شهدا مدیوناند. پدر حرف دلش را میدانست، میدانست که دل پسر بزرگش پر میکشد. اسلحه در دست بگیرد و از خاک وطنش دفاع کند. اجازه داد و او را راهی میدان کرد. هشتم آذرماه 1366 بود که غلامحسین از طرف بسیج به جبهه جنوب اعزام شد.
وقتی برای مرخصی آمد، رفت و عکس تازهای انداخت. به مادرش گفت: این عکس را برای حجله شهادتش انداخته. بعد هم از او خواست برایش ده هزار صلوات بفرستد. به جبهه برگشت و این بار در گردان امام حسین(علیه السلام) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) تیربارچی بود که موسم عملیات والفجر 10 شد. بیست و ششم اسفندماه سال 1366 بود و همه برادرها و خواهرانش چشم به راه برادر بزرگترشان بودند که بیاید و پای سفره هفتسین، کنارشان بنشیند که ترکشها، خودشان را از خاکریزها بر پیکرش رساندند و غلامحسین با بالهایی بهشتی، به سمت خدا پرواز کند.
در نامهای که از او به جا ماند، خطاب به پدرش نوشته بود: «پدر جان، خوشبختم که فرزندت را برای اسلام و رضای خدا قربانی کردی، لحظهای از یاد خدا غافل نشوید، امام(قدس سره) را تنها نگذارید و او را فراموش نکنید؛ چون هرچه داریم از اوست».
شش روز از شهادتش گذشته بود که خبر را برای پدرش آوردند. داشتند آمادهاش میکردند و گفتند: غلامحسین زخمی شده. پدر یاد اولین باری افتاده بود که پسرش جلویش زانو زد و راز دلش را گفت، او از آرزوی شهادت گفته بود. این پدر و پسر ارتباط عاطفی عمیقی با هم داشتند. سرش را پایین انداخت و گفت: خودتان را اذیت نکنید. شش روز از شهادتش گذشته، میدانم...