لباس سربازی را به تن کرده بود و قدمهای محکمش را در راه خدا بر میداشت. فصل، فصل کوچ پرستوها بود و خزان ایرانزمین را فرا گرفته بود. بهار انقلاب دیری نپایید که جنوب کشور لگدمال چکمههای دشمن شد. دشمنی که از جانب تمام مستکبران جهان حمایت میشد و کمر به نابودی ایران و ملت غیورش بسته بود. تمام تلاشش را میکرد تا ایرانزمین و انقلاب آن را با هم از میان بردارد و او را کشوری ضعیف نشان دهد. اما در این میان جوانان غیور و شیردل این خاک در مقابل دشمن ایستادند و از کشور، امام (قدس سره)، انقلاب اسلامی و ارزشهای آن دفاع کردند. این دفاع به قیمت جانشان تمام میشد اما هرگز اجازه نمیدادند دست هیچ نا محرمی جان و مال و ناموس مردم را آلوده کند.
و در آن روزها فرزند دلبند من در لباس غیرت قرار گرفته بود و برای دفاع از آب و خاکش جان بر کف نهاده بود و از رویارویی با دشمن ابایی نداشت. هر چه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر مطمئن میشدم که غیرت چون خون در رگهایش جاری است و او را به مصاف با دشمن میخواند. او به آینده فکر میکرد و به سعادتی که در این راه نصیبش خواهد شد و من به گذشته میاندیشیدم به روز تولدش به شانزدهم خردادماه سال 1346 که در روستای شرشره از توابع خنداب در استان مرکزی چشم به جهان گشود. فرزند آخر خانواده ما بود و کانون توجه من و پدر و خواهران و برادرانش که او را عاشقانه دوست داشتیم و هر کدام به نوعی از او مراقبت میکردیم. در دامنم رشد کرد و قد کشید. روزهای زیبای کودکیاش را میان همبازیهای خانوادگیاش پشت سر گذاشت.
زمان رفتن به مدرسه فرا رسید قدمهای کوچکش را برای مدرسه رفتن برداشت و تا پنجم دبستان درس خواند اما پس از آن به دلیل عدم امکانات تحصیلی و مساعد نبودن شرایط خانوادگی نتوانست ادامه تحصیل دهد. پس چون مردی غیور وارد کار شد. و تلاش میکرد تا با کار و تلاش روزی حلالش را کسب کند. تا هم یاریرسان پدر و مادر باشد و هم برای آینده خود سرمایهای داشته باشد تا به آرزوهایش جامه عمل بپوشاند. بسیار جوان بود که ازدواج کرد و عهدهدار زندگی مشترک شد. با گردن گرفتن این مسئولیت پنجره تازهای در زندگیاش نمایان شد. تا اینکه زمان سربازی فرا رسید و او در زمان جنگ تحمیلی برای خدمت مقدس سربازی اعزام شد. از این رفتن خوشحال بود و هیچ هراسی در دل نداشت. در لشکر 21 حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) مشغول به خدمت شد و در بیست و یکم تیرماه سال 1367 در منطقه نهر عنبر به درجه رفیع شهادت رسید.
و هنوز هم پس از گذشت سالهای طولانی چشمان منتظر ما به راه ماند اما هرگز جسدش هم به دستمان نرسید. و تنها چیزی که از او مانده خوابها و رویاهای شیرینی است که از او میبینیم و در ذهنمان به یادگار حک میکنیم.