حال و هوای بهار در لابلای شکوفههای درختان پیچیده بود و تازگی و طراوت در روح مردم دمیده بود. باران بهاری گاه و بیگاه به سر و صورت درختان میزد و طراوت را در روستا جاری میکرد. در روستای البرج از توابع شازند، روستایی سر سبز و زیبا در استان مرکزی همه در تکاپوی پذیرایی از مهمانهایی بودند که کم کم از راه میرسیدند و با خود شور و شادی به همراه میآوردند اما در خانه سیدحسین خبرهای دیگری بود و مهمان عزیزتری قرار بود برسد. مهمانی که با خود شادی و اشتیاق میآورد و حال و هوای بهار را بیش از پیش در جان خانوادهاش جاری میکرد.
در ششمین روز از بهار سال 1342 مهمان خانواده سید از راه رسید. پسری که فرزند سوم این خانواده محسوب میشد. روزهای کودکی را در کنار خانواده صمیمی و مهربانش پشت سر گذاشت و راهی دبستان شد. به درس خواند علاقه زیادی داشت و درسش را تا سوم راهنمایی خواند.
پس از آن برای کسب روزی حلال مشغول به کار و فعالیت شد. پیشهاش کشاورزی و دستان پینه بسته و صورت آفتاب سوختهاش حاکی از زحمات بسیار زیادش بود. با مهر و مهربانی زندگی میکرد و روزهای زیبایش را پشت سر میگذاشت.
روزهای نوجوانیاش با وقایع انقلاب همراه شده بود و بینش دینی و سیاسیاش را گسترش داده بود. فریاد حق طلبی مردم به گوشش رسیده بود و او خوب میدانست که مردم این سرزمین زیر بار ستم زندگی نمیکنند.
در سالهای جنگ تحمیلی روزهای جوانیاش فرا رسیده بود و لباس غیرت برازنده وجودش شده بود. در لباس سربازی برای دفاع از آب و خاکش قرار گرفته بود و برای رویارویی با دشمن بعثی سینهاش را سپر کرده بود.
بعد از دوره آموزش به جبهه رفت و پس از 6 ماه نبرد دلاورانه به عنوان پاسدار وظیفه در سپاه سنندج در دوم خرداد ماه سال 1364 در حسنآباد سنندج در اثر واژگونی خودرو در راه وطن جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پیکر مطهرش در زادگاهش به خاک سپرده شد.