بسم الله الرحمن الرحیم.
... خواهران و برادران عزیز! رفتن به جبهه از روی غرور من منی نبوده و این است یک وظیفه شرعی و اسلامی است ولی من اول در سنگر مدرسه بودم و درک کردم که موقعش فرا رسیده که سنگر را هم عوض کنم و این بود در سنگر اصلی که همان جبهه حق علیه باطل است، شناختم و به ندای هل من ناصر ینصرنی نائب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) امام خمینی(قدس سره) لبیک گفتم و راهم را انتخاب کردم. اولاً از طرف من از تمام فامیل و همسایگان حلالیت بطلبید، بگوئید که ما را حلال کنند. ثانیاً از من به فرزندم محمد نصیحت که از طریق سپاه یا بسیج انتقام این شهیدان راه حق را بگیرید. ثالثاً پدر و مادر و خواهران مرا حلال کنند و برادران عزیز شما هم میتوانید به یاری حسین(علیه السلام) زمان بشتابید. سربازان را یاری کنید و خواهرانم نرگس و ملک شما هم مانند زینب(علیها السلام) راه مرا که به چه خاطر شهید شدن برادرتان را بگوئید و شما ای همسر گرانبها! اولاً مرا حلال کن، ثانیاً از تو میخواهم فرزندی بزرگ کنی که هر موقع اسلام و قرآن یاری خواستند، به کمک آنها بشتابد. سربازان اسلام به درجه رفیع شهادت برسد. ثالثاً از قول من از پدر و مادرت خداحافظی کن و حلالیت بطلب و بگو که مرا حلال کنند. رابعاً اگر جسد من به دستان رسید، که رسید. اگر هم نرسید، اشکال ندارد. فقط میروید سپاه و یک آرم از سپاه میگیرید و یک قبری مختصر برای من درست میکنید و اگر جسد من به دستان رسید، در قبرستان شیخان خاک کنند و هیچ گریه و زاری نکنند چون هر وقت شما گریه و زار کنید، دشمنان اسلام خوشحال میشوند پس گریه و زاری نکنید تا دشمنان اسلام دق کنند و نابود بشوند. و برای من مجلس ختم را مختصر بگیرید و هر چقدر که میخواهید خرج کنید با آن مختصر پولی که دارم، نصف آن را به همسرم بدهید و نصف آن را به حساب جبهه حق علیه باطل بریزید. در آخر هم تکرار میکنم به پدر و مادرم که گریه و زاری نکنند. هر چند که خوب بود من عصای دست شما باشم ولیکن شفاعت از عصای پیری شما باشم، لازمتر است.
و حقوقم را همسرم میگیرد و با پدر و مادرم یکجا پیش هم زندگی میکنند و اگر همسرم میخواهد شوهر کند میتواند محمد را بزرگ و به سن بلوغ رسانند، ازدواج کنند.
( إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ).[1] والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته.
نامه:
در یکی از نامههای خود که برای همسرش، نوشته است: امیدوارم به تربیت فرزند عزیزم محمد، خیلی کوشا باشی و هیچ ناراحتی نداشته باشی و ما را از دعا فراموش نکنی و هر شب جمعه دعای کمیل و روزهای جمعه را دعای ندبه را فراموش نکنی و امیدوارم همانطور که وظیفه من است که بیوضو سر پست نروم شما هم وظیفهات است که بیوضو شیر به محمد ندهی و از تو میخواهم که فرزندی تربیت کنی که ادامهدهنده راه محمد(q) و تمام پیامبران و تمام شهدا باشد.
دیگری در شب حمله که آماده برای شهادت شده بود برای پدر خود نوشته است: پدر جان! اکنون که این نامه را مینویسم، شب حمله است و میرویم تا با نیروی کفر رو به رو شویم و شبی است که تمام برادرها مانند شبی که شما میروید و محرم میشدید برای پابوسی خانه خدا، ما هم الان داریم با این لباس محرم میشویم و میرویم برای پابوسی خدا و دستبوسی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و این عملیات فرماندهی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با فرماندهی نائب او امام خمینی(قدس سره) انجام میشود. برادرها یکی دارد دعای توسل میخواند و غسل شهادت میکند برای حمله وضو میسازند برای نماز. امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را بخوانند و معبود خود دیدار کند و خوشا به حال کسی که در این امتحان پیروز شود و امیدوارم که با دعای شما به تمام رزمندگان اسلام ما هم مورد قبول این امتحان شویم و امیدوارم که شما هم هیچ ناراحتی برای من نداشته باشید. مرا حلال کنید و مرا ببخشید و قدری هم برای ما دعا کنید تا مورد عنایت خداوند و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار گیریم و هر کس که به آنجا میآید، آرزویی دارد و من هم آرزویی دارم یکی اولاً شهادت و دومی دیدن رهبر انقلاب امام خمینی(قدس سره) و نائب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) پدر جهان. اگر من شهید شدم خوشا به سعادت شما و من حقیر و اگر انشاءالله .... دیدار شما به روز قیامت رسید و ما به این آدرس مرا پیدا میکنید.
تیپ کربلا گردان امام خمینی(قدس سره) گروهان سیدالشهدا(علیه السلام) دسته مقداد، حقیر شهید عبدالرضا قاضی زاهدی.
خدا نگهدارت دیدار ما تا به روز قیامت.
1. سوره بقره، 156.
شهید عبدالرضا قاضی زاهدی در تاریخ سوم اردیبهشتماه سال 1339 در روستای دانیان از توابع زادگاه امام خمینی(قدس سره) در یک خانواده روحانی، دیده به جهان گشود. وارد مدرسه ابتدایی شد و تا سوم راهنمایی در همین روستا تحصیل کرد و سپس جهت ادامه تحصیل به خمین رفت و دوره دبیرستان را در دبیرستان حاجآقا مصطفی خمینی گذراند و در دانشسرای روستای خمین شرکت و در آنجا مشغول خواندن درس شد و در ضمن طی کردن دوره دانشسرا شبها را به کمک برادران سپاه به پست دادن مشغول میشد و بعد از انجام وظیفه به دانشسرا باز میگشت و در آنجا مشغول آموختن درس میشد که بتواند به برادران روستایی خود کمکی کرده باشد.
در اوایل انقلاب عبدالرضا با گرفتن دیپلم از دبیرستان حاجآقا مصطفی در شهر خمین و گذراندن دوره تربیتمعلم، سال 1358 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و معلم بچههای روستای دره شد. با فعالیتی که داشت و علاقه زیادی که به انقلاب نشان میداد، او دانشآموزان را همیشه به مبارزه با ظالمین دعوت مینمود و خودش نیز در راهپیماییها شرکت مینمود. در آن روستا غیر از اینکه به با سواد کردن بچههای روستایی مشغول بود، به اولیای آنها هم سوادآموزی را هم یاد میداد. همچنین مردم روستا را به انجام اعمال دینی و کارهای شایسته تشویق میکرد. در مدرسه با شاگردهای خودش نماز جماعت به جا میآورد و هر روز پیش از اینکه کلاس تشکیل شود، اول قرآن میخواند و به بچهها میآموخت. در بیستسالگی ازدواج کرد و ثمره آن یک فرزند به نام محمد بود. وقتی عبدالرضا عازم جبهههای حق علیه باطل شد، محمد شش ماهش بود.
در گرفتن رأی برای رئیسجمهور در دو نوبت در روستاها به برادرهای پاسدار کمک میکرد تا اینکه در ایام تعطیلی تابستان تعلیم اسلحه را در اردوگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خمین گذراند و آماده برای جبهه شد ولی چون مدارس با رشد و کمبود معلم مواجه بود دوباره به ده رفت و به تدریس مشغول شد تا اینکه در سوم محرم برای یک ماه از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد. در جبهه بستان الگوی برادرانی که در آنجا بودند، شده بود. به طوری که همسنگرهای او میگویند: همیشه در شبهای جمعه دعای کمیل و در روزهای جمعه دعای ندبه را در بین برادرهای خود میخواند و همیشه عاشق شهادت بود. در نامههایی هم که مینوشت، همیشه دم از شهادت میزد.
معلم بسیجی تیپ 25 کربلا آر پی جی زن بود. سیزدهم آذرماه سال 1360 نزدیکهای ظهر بود. آر پی جی رو، رو شونههاش گرفت. قامتش رو راست کرد. نگاهش دنبال یکی از تانکهای عراقی بود که خمپارهای کنارش به زمین خورد. عبدالرضا پشت خاکریز افتاد و جام شهادت را نوشید. پیکر مطهرش را در شیخان دانیان به خاک سپردند.[1]
1. پلههای آسمانی، ج 2، ص 94 تا 96، با اندکی تغییر.