بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده مهربان به نام خدایی که یار مستضعفان است و دشمن ستمگران است. به نام خدایی که به ما نعمتها بخشید و به نام الله، هستی بخش روحالله(قدس سره) و با درود و سلام برتمامی شهیدان راه خدا از صدر اسلام تا به حال و مخصوصاً شهیدانی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردهاند که واقعاً شهید قلب تاریخ است و هر قطره خونی که از هر شهید میریزد اسلام زندهتر میشود که خداوند بزرگ و بیهمتا در قرآن میفرماید:
گمان نکنید که کسانی که در راه خدا کشته میشوند مردهاند بلکه آنان زنده هستند و در نزد خدا روزی میبرند. و با درود به امام کبیرمان خمینی(قدس سره) بت شکن، ابراهیم(علیه السلام) زمان و سلام بر خمینی(قدس سره) درود بر شهیدان. خمینی(قدس سره) عزیزم بگو تا خون بریزم و در اینجا نامهام را شروع میکنم و پدر و مادر عزیزم سلام امیدوارم که حالتان خوب باشد و پس از عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم و خواستگارم. پدر و مادر عزیزم اگر میخواهی از حال من با خبرباشی حال من خیلی خوب است... .
شهید عبدالله حسینی در سال 1345 در روستای نصرآباد به دنیا آمد. از استعداد سرشاری بهرهمند بود و وجود او مملو از مهر و محبت بود. از همان دوران طفولیت به خاندان نبوت علاقهمند بود و در خانوادهای متدین و مذهبی آن چنان رشد یافت که همیشه نماز میخواند و همیشه یاد خدا در قلب مهربان او زنده بود... عبدالله از 4 سالگی نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان بود و از 7 سالگی به مدرسه رفت. همیشه شاگرد اول بود او خیلی خوش اخلاق و خندهرو بود. در منزل، در کار کشاورزی، به پدرش کمک میکرد. سال 1357 که انقلاب شروع شد برای شرکت در تظاهرات به شهر خمین میرفت و در حد توان در فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد و قتی برای روستایشان در ماه محرم و رمضان روحانی میآمد، عبدالله مکبر امام جماعت بود و برای بچهها در ماه محرم نوحه میگفت. برای نماز و روزه زیاد کوشش میکرد. از همان دوران کودکی و نوجوانی به خواندن کتاب علاقهمند بود و بیشتر اوقات او در کتابخانه روستا میگذشت.
شعلههای حضور در جبهه و پیوستن به کاروان عظیم سپاهیان در دل آن شهید مشتعل گردید. گویا دل بهانه شهادت میگرفت، گویا دل از قفس به تنگ آمده بود و میلرزید او برای بال گشودن بی قراری میکرد و او را تا بینهایت دور به سوی خدا میخواند. در سال 1361 تقاضا کرد به جبهه برود ابتدا پدرش قبول نمیکرد. بهانه درس گرفت و گفت: امسال درست را تمام کن ولی او تصمیمش را گرفته بود. چند بار مکرر تقاضا کرد تا یک روز به پدرش گفت: پدر تو نروی، برادرانم نروند، من هم نروم، پس که باید برود از دین و مملکت حمایت کند.؟ این حرف را که زد پدر راضی شد.
این شهید عزیز یکی از آنان بود که قلب منور چراغ هدایتگر او شد. هدایت سوی منزلگاه معشوق، هدایت سوی کوی یار.
بعد از راضی کردن پدر حالا بسیج بود که به خاطر سن کم مانع حضورش در جبهه میشد؛ بسیج میرود و اصرار میکند که مرا به جبهه ببرید اما برادران بسیج به علت کم بودن سن او از ثبت نامش خودداری میکنند اما عبدالله هر روز به سراغ مرکز بسیج میرود و باز هم به ثبت نام و اعزام به جبهه اصرار میورزد. سرانجام سماجت عبدالله جواب داد آموزش بسیج را خیلی زود پشت سر گذاشت. آن روزها عبدالله پانزده ساله بود.
به جبهه اعزام میشود به جبهه کردستان - سقز و سردشت و درآنجایی که نفیر گلولهها بود و سازنده همت مردان آب دیده در کوره جنگ. آن نوجوان شیر دل نیز به کاروان دلاوران پیوسته بود و همراه با آنان با دشمن میجنگید و در این پیکار به لقاءالله پیوست. او از روزها قبل راهش را انتخاب کرده بود.