پدر و مادر عزیزم، سلام بر شما که دعای خیرتان را بدرقهی راهم نمودید تا بتوانم به اهالی نینوا بپیوندم و با عمل به مسئولیت و رسالت خویش در راه دفاع مقدس، قدم بگذارم و به رهروی از راه سالار شهیدان، حضرت امام حسین(علیهم السلام) ندای «هیهات منّا الذله» را پاسخ گویم. جبهه، آزمون اخلاص است؛ برایم دعا کنید که از این آزمون، سر بلند بیرون بیایم. از شما میخواهم در مرگ من اگر افتخار شهادت داشته باشم، گریان و نالان نباشید. به خواهرم بگویید گریه نکند؛ این جا همه چیز «ما رایتُ الا جمیلاً» است و دردا که قلم را توان شرح این همه زیبایی نیست. شهادت نردبانی است برای رهیدن از غبار خاک و پیوستن به افلاک به امید آن که تمام مستضعفان از زیر سلطهی ابرقدرتهای خونآشام نجات یابند و در کنار هم، با نصرت خداوند بزرگ بر استکبار فائق آییم؛ آن صبح با شکوه نزدیک است. ألیس الصبحُ بقریبٍ؟
آن سرو تناور در بیست و پنجم فروردین ماه سال 1337 در آشتیان دیده به جهان گشود.
از نخستین روزهایی که پا به مدرسه گذاشت، شوق شکوفایش به درس و کسب معرفت، آشکار شد و چون مشتاق آموختن بود، معلمهایش را خیلی دوست داشت و آرزویش این بود که یک روز، معلم شود تا هر آنچه را که میداند در طبق اخلاص نهاده، به کلاس درس ببرد. در کنار شوق و اشتیاق اشان علاقه به ورزش به خصوص فوتبال ایشان زبانزد بود. این شهید والامقام در صحنه ورزش چون سایر صحنههای زندگی بسیار موفق بود. تا این که به خدمت سربازی رفتند. در دورهی خدمت سربازی، وقتی به عنوان سپاه دانش به سیاوشان (از روستاهای شهرستان آشتیان) اعزام شد، خیلی خوشحال بود؛ زیرا این فرصت مغتنمی بود تا او شوق وافرش را به معلمی نمایان کند و رشد و بالندگی نهالهای انسانی را وجههی همت خویش قرار دهد. وقتی وارد کلاس شد این جمله را بر روی تخته سیاه نوشت: «بچهها وظیفهی ما آگاه شدن و به تکلیف خویش، آگاهانه عمل کردن است. سیدکمال در نخستین گام، کتابخانهی مدرسه را سر و سامان داد به قول خودش، پای کتابهای به درد بخور را به مدرسه باز کرد.
زیرا اعتقاد داشت بچهها باید کتابهایی بخوانند که پنجرهای به سوی افقهای روشن دانایی، پیش رویشان بگشاید.
با پیروزی انقلاب اسلامی، فصل جدیدی در زندگی او شروع شد؛ زیرا میتوانست هر آنچه را که سالها در آرزویش بود، جامهی عمل بپوشاند. در آبان ماه سال 1358 به استخدام آموزش و پرورش در آمد و عازم روستای دستجرده شد. سال بعد هم به روستای سیاوشان رفت. در کلاسهای درس برای بچهها از فرهنگ مقاومت، جوهرهی ناب و مبانی انسانساز اسلام بگوید. در شهریور ماه 1359 وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، شعلههای عشق به دفاع مقدس در جانش زبانه کشید و تب و تاب به جبهه رفتن یک دم رهایش نکرد. عاقبت، پدر را متقاعد کرد که نشستن جایز نیست و باید به مصاف خصم خیره سر رفت. سید با خوشحالی، کولهبار سفر بر بست و همراه با بسیجیان، این شعلهنوشان بیپروا راهی شد تا سهم خویش را در تقدس یک دفاع غیورانه به دین و میهنش، ادا کند و پا در رکابی سرخ، آن جا که جبهه در جبهه عقیده و جهاد در راه عقیده است، سرود «اِنّ الحیاةَ عقیدةٌ و جهادٌ» سر دهد. او تکلیفش را به عنوان بیسیمچی گروهان آغاز کرد و در کنار یاران موافق و عاشقان صادق، به نبرد با دشمن غدار پرداخت. سید، جبهه را آزمون عشق و اخلاص میدانست و میگفت: «در این آزمون است که میتوانی به خودشناسی برسی و نا خالصیها را از دل و جانت بزدایی» و خوشحال بود از این که همراه و همگام یارانی است که شهود را در شهادت میدیدند و واصلان وادی کمال و سلحشوران بزم وصال بودند. وقتی پیکر پاک سیدکمال و محمدرضا را به آشتیان آوردند، هیچکس را تاب و قرار در خانه نشستن نبود؛ زیرا مردم آن دیار از کرامتهای والا و همت پویای آنان خاطرات ماندگاری داشتند و ایشان را با شکوهی بیبدیل تا گلزار شهدا، بدرقه کردند.