بهار زندگیاش در چهارمین روز از بهار سال 1340 در گازران از توابع فراهان شروع شد. معلمی که قبل از دروس مدرسه، معلم اخلاق و انسانیت بود.
سرما توان هیاهو کردن را از بچهها گرفته بود، هر کدام گوشهای کز کرده بودند و سعی داشتند انگشتان کوچک یخ زده خود را با حرارت بیرمق دهانشان گرم کنند. صدای قدمهایش سکوت کلاس را شکست. مثل همیشه در حلقهی پر مهر بچهها محاصره شد و هر کدام از کودکان معصومانه شکایت سرما را به نزد او میآوردند.
نفت بخاری کلاس تمام شده بود و او نمیخواست تحت هیچ شرایطی کلاس درس را تعطیل کند. کاپشن خود را درآورد و بر روی دوش یکی از بچهها که طاقت کمتری داشت انداخت و به آنها گفت: همگی تا هزار بشمارید تا من برگردم و با عجله به راه افتاد، سرمای خشک بیابان بر جانش میتازید، میدانست که در خانه خودش هم بیشتر از چند لیتر نفت وجود ندارد. اما او هم از همان ابتدا همراه بچهها شمارش را آغاز کرده بود، همت و ارادهاش به سوز شدید سرما غلبه میکرد، هرچه عدد بالاتر میرفت توانش هم فزونی میگرفت، ظرف نفت را محکم در دستان کمرمق و سرمازدهاش گرفته بود و به سمت مدرسه میدوید. چیزی به پایان شمارش بچهها باقی نمانده بود.
یکی از دانش آموزان از پشت پنجره فریاد زد: بچهها آقا معلم آمد و دوباره هیاهوی بچهها در فضای مدرسه پیچید. خاطره کمبود نفت در مدرسه و روزهای سرد زمستان هرگز از ذهن دانش آموزان کلاس پاک نمیشود.
یازدهساله بود که دستان مهربان مادرش بر اثر حادثهای دچار حریق شد و توانایی کار کردن را از دست داد، ناصر کوچک به جای خواهری که نداشت عصای دست مادر بود، ظرف میشست، خانه را جارو میکرد، پخت و پز میکرد و پروانهوار به دور مادر میچرخید. اما اندکی بعد از نعمت پدر و مادر محروم شد و با چشمانی اشکبار و غمزده خانه پدری را در روستا به قصد منزل برادر بزرگترش در اراک رها کرد و سالهای سال برادر و همسر برادرش جای خالی پدر و مادر را برای او پر کردند.
روح او آرام نداشت، به برادر قول داده بود درس بخواند و بر عهد خود ماند و سرانجام در سال 1361 با قبولی در آزمون ورودی مرکز تربیتمعلم شهید باهنر اراک در رشتهی آموزش ابتدایی، لباس مقدس معلمی را بر تن کرد. او تشنه بیداری و بیدار کردن بود. بر دستان پر مهر برادر بوسه زد و عاشقانه به سمت کلاسهای درس روستاهای محروم منطقه کمیجان جاری شد.
بیبی خاتون و همسرش، ناصر را برکت خانه کوچکشان میدانستند. گرمی و مهربانی صدای ناصر در هنگام اجاره یکی از اتاقهای منزلشان آنان را شیفته او نمود. آنها ناصر را به خاطر نابینا بودنشان نمیدیدند، اما همواره گوش به صدای قدمهای مردانهاش میسپردند، صدای قدمهای او سکوت کور خانه آنها را میشکست و لبخند شیرینی بر لبان پیرمرد و پیرزن مینشاند و صدای جاری سلام پرمهر او به دلشان شوری دیگر میداد.
افتاده و نجیب بود، حیای او آدمی را شرمنده میکرد. همواره سر به زیر داشت اما در پس آن چهره آرام و نرمخو صلابتی نهفته بود، غیرت مردانهای که او را به نخلستانهای جنوب کشاند و سرنوشت او را همان جا رقم زد.
چندین بار به جبهه اعزام شد و هر بار هم ترجیح میداد از همان روستایی عازم شود که معلم آنجا بود، کودکان مدرسه به بدرقهاش میآمدند و در سایه تبسم شیرین او درس شجاعت، غیرت و مردانگی میگرفتند.
در زمستان 1365 بر اثر اصابت ترکش از ناحیه دست دچار مجروحیت شد اما او در همان روزهای بستری شدن در بیمارستان نیز در اندیشه بازگشت به جبهه بود.
برای برادر نوشته بود: من واقعاً از بودن در جبهه لذت میبرم. مقتدا و رهبرش را عاشقانه دوست داشت و خودش را سرباز پاکباز او میدانست. نوروز 66 را در شلمچه بود و به آرزوی دیرینهاش فکر میکرد. کربلای 8 در پیش بود و او آرام و قرار نداشت فعالیتهای رزمی و عبادت و نماز شبهای جبهه او را عاشق خود کرده بود. گویی دریافته بود که آسمان او را طلبیده و زمین هم بله را گفته است.
ده روز از بهار 1366 گذشته بود که با اصابت ترکش به ناحیه سرش چون ستارهای به آسمان پرستاره شهیدان پیوست. معلمی با سری جدا و پیکری از هم پاشیده. پیکر مطهرش را در زادگاهش تشییع و به خاک سپردند.