شهید سیروس گرانپایه، در یکم اسفندماه سال 1343 در شهرستان محلات دیده به جهان گشود. عمر کوتاه و پر بارش سراسر خاطره است، خاطراتی تلخ و شیرین و آموزنده، خاطراتی که باید سرمشق قرار گیرد تا همسن و سالان او از خطر سقوط رهایی یابند و همچون او در پناه مکتب و قرآن به لقاءالله بپیوندند. با توجه به اینکه تنها پسر خانواده بود حتی برای یکبار هم با پدر و مادرش بدخلقی نکرد. بسیار متواضع و فروتن بود و دستورات آنها را بدون چون و چرا اجرا میکرد. شش سال از عمرش بیشتر نگذشته بود که در ماه مبارک رمضان سحرگاهان از بستر بر میخواست و همراه با بقیه افراد خانواده سحری میخورد و تا غروب آفتاب روزه میگرفت و هر چه پدر و مادرش به او اصرار میکردند که تو نمیتوانی روزه بگیری، روزهات را بخور. او میگفت: من گرسنه و تشنه نیستم در صورتی که لبان کوچکش خشک شده بود. آری جز مکتب اسلام چه مکتبی است که اینچنین در نوجوانان نیرو و قدرت به وجود آورد. او عادت داشت که همیشه نمازش را اول وقت بجای آورد. حتی در ماه مبارک رمضان قبل از افطار نمازش را میخواند. در زمان طاغوت هر وقت که بیعدالتی در مدرسه یا خیابان یا هر کجا که میدید سخت ناراحت میشد و زمانی که به خانه میآمد مرتب در این مورد از پدر و مادر سؤالاتی میکرد. در دهسالگی بیمار شد و آزمایشهایی که در تهران از او به عمل آمد و نمونهبرداریهایی که از بعضی قسمتهای بدنش کردند تمام دکترهای متخصص که در تهران بودند گفتند که او را در هیچ کجای جهان نمیشود درمان کرد و دیر شده و کاری از دست هیچکس بر نمیآید. پدرش اعتقاد کامل به حضرت رضا ثامنالائمه(علیه السلام) داشت از اینرو گفت: که سیروس را پیش یک دکتر که از همه دکترها بالاتر است، نبردهایم و آن دکتر حضرت رضا(علیه السلام) ست. به هر حال بار سفر بسته شد و سیروس را به مشهد بردند. شب جمعه بود و حرم مطهر بسیار شلوغ، طناب بلندی را به دست سیروس آن روز و رضای فردا بستند و سر دیگرش را به پنجره فولادی محکم گره کردند. اما نیمههای شب بود که گره طناب از پنجره خود به خود باز شد همه گفتند: بچه شما شفا گرفته، مادر ازش میپرسد: سیروس جان چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ او گفت: من خواب بودم دیدم پیرمردی نورانی پیشم آمد و حالم را پرسید. گفتم: مریضم گفت: نه حالت خوب است برو پیش مادرت و دو تا شکلات هم به من داد. خلاصه او را به تهران آوردند و پیش همان پزشکان و دوباره همان آزمایشات تکرار شد اما نتیجه برعکس دفعات قبل بود؛ همه پزشکان مات و مبهوت شده بودند، شاید آنها اطلاع نداشتند و نمیتوانستند آن روز درک کنند که این موضوع یک معجزه است، باید سیروس بماند تا نامش تغییر کند و رضا شود. باید بماند و به رضای خدا تن در دهد و خون سرخش در دشت گرم و سوزان خوزستان بر زمین ریزد تا نهال اسلام را آبیاری کند نه اینکه در تخت بیمارستان جان دهد. خلاصه مدت کوتاهی از بهبودی رضا نگذشته بود که پدر که بیماری سرطان داشت در قم درگذشت و در وادیالسلام او را به خاک سپردند. قلب کوچک و رئوف رضا خیلی زود شکست و او هم در زمره یتیمان قرار گرفت. با شروع تظاهرات مردم بر علیه طاغوت زمان رضا هم با اینکه کمتر از 14 سال داشت اکثراً در این تظاهرات شرکت میکرد بدون اینکه کوچکترین وحشتی از مأموران داشته باشد، زیرا او راهش را یافته بود. خلاصه انقلاب پیروز شد، سپاه و بسیج و ارتش بیست میلیونی تشکیل شد او از همان آغاز تشکیل بسیج علاقه زیادی برای رفتن به بسیج از خود نشان میداد و پس از کسب اجازه از مادر در این نهاد انقلاب ثبتنام نمود و هم در دبیرستان درس میخواند و همدورههای مختلف اسلحهشناسی را پشت سر میگذاشت و با کمال عشق و علاقه در نماز جمعه و دعاهای کمیل و توسل و غیره شرکت میکرد و با ایمان کامل قدم به قدم بهسوی معبودش نزدیکتر میشد. زمانی که جنگ تحمیلی بر علیه ملت ایران آغاز شد همیشه میگفت خیلی دوست دارم به جبهه بروم و در راه اسلام شهید شوم اما چون سنش کم بود به او اجازه رفتن به جبهه را ندادند. بیش از یک سال از شروع جنگ تحمیلی میگذشت و هر روز جمعی از عاشقانالله در میدان نبرد با صدامیان کافر به شهادت میرسیدند و با خون پاک خود آزادی و سربلندی اسلام را برای جهانیان به ارمغان میآوردند. او با تلاش فراوان توانست موافقت سپاه و مادرش را جلب کند و برای اولین بار به آرزوی خود رسید و این آرزو همان رفتن به جبهه و نبرد با کفار بعثی بود. اما دو ماه و نیم در جبهه بود و برگشت اگرچه از جبهه برگشت اما قلبش در جبهه بود، پس از مدتی مجدداً به اتفاق چهار تن از افراد فامیل با سایر برادران راهی جبهههای جنوب شدند و این بار بود که در حمله بزرگ فتح المبین او و سایر همرزمانش شجاعانه جنگیدند، نبردی افتخارآفرین بر علیه کفر جهانی که منجر به آزادی قسمت عظیمی از سرزمین مقدس کشورمان گردید. از این پنج نفر که همه فامیل بودند فقط یکی برگشت آنهم پس از مدتی که در بیمارستان بستری بود و تقریباً بینایی خود را از دست داده بود. بسیجی گروهان یا زهرا(علیها السلام) از گردان جندالله در تیپ 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) در روز دوم فروردین 1361 در منطقه شلیبه شوش به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت بود رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.