وقتی هوای رفتن کرد تازه فهمیدم چقدر بزرگ شده و من غافل بودم. هر روز جلوی چشمانم قد میکشید و بزرگ میشد و روزهای زندگی کوتاهش را یکی پس از دیگری سپری میکرد اما من نمیدانستم محمدرضا آنقدر بزرگ شده که سینهاش را سپر کند تا در مقابل دشمن بایستد. وقتی نام رفتن آورد دلم در سینه لرزید و پاهایم توان ایستادن را از دست داد. نمیدانستم چه جوابی بدهم که هم خدا و هم بنده خدا راضی باشد. فقط مات و مبهوت نگاه میکردم و قدرت گفتارم را از دست داده بودم. جنگ با کسی شوخی نداشت. گلولههای داغ و تیر و ترکشهایی که مثل باران بر سر رزمندهها میبارید با کسی شوخی نداشت. رفتن و بر نگشتن و منتظر به راه ماندن مادران شهدا شوخی نداشت.
زمانی که لحن قاطع محمدرضا را دیدم دانستم که او هم شوخی ندارد و تصمیمش برای رفتن جدی است. محمدرضا همچون پرندهای که از هوای قفس به تنگ آمده باشد راهی رفتن شده بود و بال و پری از جنس عشق و ایثار گشوده بود تا به آسمان سعادت برسد. و در آبی آسمان خوشبختی و نیکنامی به پرواز درآید. او راهی شد و قدمهایش را برای رفتن برداشت و چشمان من با هر قدم او خیره به جادههای انتظار باقی ماند او میرفت و من رفتنش را تماشا میکردم. و در دل روزهای کودکیاش را به خاطر میآوردم.
در نوزدهمین روز از دیماه سال 1349 در سنجان از توابع اراک در خانواده ما متولد شد. فرزند اول بود و من و همسرم از آمدنش بسیار خرسند و خوشنود بودیم با به دنیا آمدن او خانهمان رنگ و بوی تازهای گرفت و خوشبختی در زندگیمان سرک کشید. نامش را محمدرضا گذاشتیم و در دل آرزو کردیم نامدار باشد. نامی که از او به نیکی بماند. روزهای کودکی را پشت سر گذاشت و خاطرات زیبایش را تا ابد بر دل و جان ما ثبت کرد. به درس خواندن علاقه داشت و بسیار باهوش بود بنابراین راهی دبستان شد و درسش را تا دوم راهنمایی خواند. اما جنگ مجال ادامه تحصیل نداد. همیشه با دوستانش مهربان بود و دوستان و معلمانش از او راضی بودند. خندههای زیبایش هنوز هم در گوش ما میپیچید و یادش را در دل ما تداعی میکند. فرزند اول بود و در همان سن کم تلاش میکرد تا یاریرسان خوبی برای ما و حامی خوبی برای برادرانش باشد. با شروع جنگ تحمیلی قرارش را از دست داد و لباس بسیج به تن کرد و به صورت داوطلبانه به جبهههای نبرد شتافت. او رفت و یادش را در دل ما ماندگار کرد. او رفت و به مدت یک ماه در سمت تکتیرانداز گردان علی بن ابیطالب(علیهما السلام) در جبهه خدمت کرد تا اینکه در سیزدهم بهمنماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه با اصابت ترکش به شکم و صورتش به درجه رفیع شهادت رسید و پیکرش را که از جبهه برایمان آوردند، در کلاله سنجان به خاک سپردیم.