مهمان ناخواندهای بود که در خانهی جسمش فرود آمده بود. میهمانی که نمیخواست باشد، ولی بود. بودنش هم تلخ بود و هم شیرین. تلخیاش این بود که او را آزار میداد و آنقدر به سرفهاش وا میداشت که نفسش تنگ و رنگ صورتش سیاه میشد و گاهی هم موجب بروز تاولهای بزرگی بر روی دست و پاها و بدنش میشد. داروها اثر نداشتند و انگار قصد بیرون رفتن از این جسم را نداشت. جا خوش کرده بود. از سویی خوشحال بود که این میهمان، یادآور روزهای جبهه در کنار یارانش بود و لحظه لحظهی بودن با آنان را برایش زنده میکرد. اما حالا سالها از جبهه و جنگ میگذشت.
او بود که هنوز دلش هوایی بود و گویی بر روی زمین نبود. دلش میخواست باز هم نفس یارانی باشد که سال پیش از این قفس خاکی پر کشیده بودند. ولی تقدیر جور دیگری رقم خورده بود. شاید باید میماند تا پیام بلند شهدا را به جوانان و نسلهای بعد از جنگ برساند.
داود، این جانباز سرافراز، در نهمین روز از شهریورماه سال 1347 در روستای عقیل آباد از توابع شهرستان اراک و در دل خانوادهای مذهبی و انقلابی، دیده به جهان هستی گشود. از همان دوران کودکی میخواست کمکحال پدری باشد که کشاورزی میکرد و زندگیاش را به سختی میگذراند. یک خواهر و پنج برادر داشت و خودش نیز فرزند دوم خانواده بود.
روزها کشاورزی میکرد و درس زندگی میآموخت و شبها در دامان مادر با تعالیم دینی و احکام الهی آشنا میشد. در روستا به مدرسه رفت و توانست تا کلاس اول راهنمایی درس بخواند. بعد درس را رها کرد و به یاری پدر شتافت تا زمانی که قصد رفتن به جبهه کرد.
به عنوان پاسدار وظیفه به سپاه رفت و در گردان ادوات مشغول به فعالیت شد. روزهای دلیرانهای در میدان نبرد پشت سر گذاشت تا اینکه بر اثر بمباران شیمیایی در بیست و دوم دیماه سال 1365، دچار عارضه شد و گاز خردل میهمان نا خوانده جسمش شد و تا سالها ترکش نکرد. سرانجام بر اثر همین عارضه، در هفدهمین روز از مهرماه سال 1387 به سعادت شهادت رسید. پیکر مطهرش را در گلزار شهدای روستای عقیل آباد به خاک سپردند.