بسم الله الرحمن الرحیم
بنام او كه گشاینده مشكلات و بر آورنده و یارى دهنده بندگانش است. بنام او كه جانها و روحها از آن اوست و بنام او كه آفریننده مهر و محبت در وجود بندگانش است. او كه ... تا به این وسیله چون ریسمانى محكم، قلبها از مهر و محبت در هم آمیزد. و چشمههاى جوشان محبت از وجود بشریت خارج گردد.
دوست میدارم وصیتنامه خود را با لفظ شهید شروع كنم، آرى شهید آرمان متقین است، منطق شهید منطقى است آمیخته با منطق عشق، آنهم عشق به الله اگر بگویم قهرمان است ما فوق قهرمان است.
اگر بگویم عارف، ما فوق عارف است. اگر بگویم مصلح ما فوق مصلح است، از هر چه بگویم ما فوقتر است.
چرا كه شهید قلب تاریخ است، بله پدر و مادر و برادرانم و خواهرانم كه در خط رهبر هستید، شهید هرگز نمىمیرد، بنده محمد حسینى اظهار مىدارم كه اگر به درجه شهادت نائل شدم خواست خودم بوده و این راه را خودم انتخاب كردهام چون میدانم راه، راه سعادت است و راه، راه انسانیت است و هدفم، هدف حسین بن على(علیهماالسلام) است. راهم راه محمدى(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) است روشم روش على(علیه السلام) است.
و اینك من بسیجى به قدر توانایى خود فریاد میزنم و میخروشم و نوا میكنم و همچون غرش ابرهاى سنگین اعلام میدارم، اى چپ و اى چپ نما و اى راست افراطى و اى فرصت طلب و اى انحصار طلب و اى سازش كار، اى لیبرالیسم، ملت مسلمان ایران قیم نمیخواهد، خودشان رشید و قهرمان هستند و شعارشان این است كه نه شرقى نه غربیى جمهورى اسلامى.
سخنى با تو اى مادر عزیزم دارم، میدانم كه داغ فرزند گران است ولى عاجزانه میخواهم كه پس از شهادت من به هیچ وجه ناراحت نباشید و براى من گریه نكنید چرا كه با ریختن اشكتان منافقین و ضد انقلابیون را خوشحال خواهى كرد.
البته میدانم كه براى من اشك نخواهید ریخت چون روزى كه میخواستم به جبهه بیایم گفتید: برو به امید خدا. شما اى مادر با این كلمه زیبا و با آن لبخند خوشحال كننده ورقه سرخ شهادت مرا امضاء كردید و چشم دشمنان اسلام را كور و امیدشان را قطع كردى، و اما تو اى پدر جان! هیچ گونه ناراحتى به خود راه ندهید چرا كه شما در میان اجتماع صاحب كمال و افتخارید و در میان مردم سربلند زندگى خواهید كرد زیرا شما توانستید امانتى را كه خدا به شما عطا كرده با بهترین وجه تقدیمش كنید.
و اما شما اى خواهران، عزیزان شما كه پیرو ولى فقیه هستید دوست میدارم كه از كشته شدن من ناراحت نباشید، این افتخارى است كه نصیب شما شده و زینب(B) وار صبر كنید و اما تو اى برادرم تحصیلات خود را با موفقیت پشت سر بگذار و پس از آن اسلحه مرا به دست بگیر و همچون سیل خروشان بر ضد امام(قدس سره) بردار..... هرگز از رهنمودهاى امام امت، خمینى(قدس سره) بت شكن این مرد تاریخ و اسطوره تقوا پا برون نگذارید... پس بدانید كه او پیروز است و پیروزتر خواهد شد زیرا او به ریسمان خداوند متعال و قادر مطلق دست زده است و خدا پشتیبان اوست و همگان باید توجه داشته باشند كه:
مبادا خویشتن را وا گذاریم امام خویش را تنها گذاریم
زهر خون شهیدى لاله روید مبادا روى لاله پا گذارى
شهید محمدرضا حسینی در بیستم شهریور 1350 در شهرستان محلات به دنیا آمد. پدرش علیجان نام داشت. نوجوانی کم سن و سال بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و محمدرضا تحصیلات راهنمایی را شروع کرده بود که به عضویت بسیج در آمد. نوجوانی سیزده ساله که آرزوی حضور در جبهه را داشت. آرزویی که چندین سال طول کشید تا به حقیقت پیوست. با آن سن و سال کم دائم بین مسجد و خانه در رفت و آمد بود. اگر در این دو مکان پیدایش نمیکردید، باید سری به سالن کشتی میزدی، او پهلوانی را از نوجوانی آغاز کرده بود. وارد دبیرستان که شد، حضورش در بسیج افزایش یافت. تا جایی که اغلب شبها را در پایگاه بسیج به صبح میرساند. با ورود به سال سوم دبیرستان درخواستهای مکررش برای حضور در جبهه بالاخره جامه عمل پوشید.
خانواده و پایگاه در 15 سالگی او موافقت کردند به دوره آموزش اعزام شود. شوق فراوان او به نگهبانی از دین و کشورش او را راهی جبهههای نبرد کرد و این شوق در اوایل زمستان 1366 به وصال تبدیل شد. جثه نسبتاً کوچک، اما دل بزرگ او را به آوردگاهی آورده بود که مرد میخواست. پهلوان محلاتی و بسیجی گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دیری در این دنیا ماندگار نبود و در 16 سالگی در چهارم بهمن ماه 1366 شلمچه، حضور او را با جسم پاره پاره شده از ترکش احساس کرد و خون پاکش، خاک شلمچه را گلگون کرد. تحمل این داغ برای پدر و مادرش سخت بود. با دستانی لرزان او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. در حالی که با قطرات اشک و آه بدرقهاش میکردند.