از وقتی خودم را شناختم، پدرم آدمی مذهبی بود. نماز تکی ندیدم که بخواند، مگر در مسافرت و یا مواقع خاص. من در پایگاه نیروی هوایی زندگی میکردم. وقتی که آن جا میآمد، اولین چیزی که سراغ میگرفت مسجد بود. در نیروی هوایی، قبل از انقلاب، مسجد بود، ولی خیلی استقبال نمیشد. با هم میرفتیم و تکی نمازش را در مسجد میخواند. خیلی در قید مذهب بود. انقلاب هم که شد، شدید فعال بود. ما در خیابان محسنی زندگی میکردیم. بچه اراک بود و از اول زندگیاش ساکن اراک بود. در میدان ارک، حمامی داشت که مال پدر بزرگم بود. بعد از پدر بزرگم رسیده بود به پدرم. ما در یک خانواده پر جمعیت با سه پسر و پنج دختر زندگی میکردیم.
برادرم مجتبی پانزده سالش بود که برای اولین بار شروع کرد به جبهه رفت که با اعتراض من روبرو شد. فکر میکردم که سنش به حد جبهه رفتن نرسیده. بسیاری مواقع پدر و مادرها با رفتن بچههای کوچکشان به جنگ مخالفت میکنند، اما پدرم از رفتن مجتبی استقبال هم میکرد و آمادگی این را داشت که او شهید شود. دفعه دومی که مجتبی رفته بود جبهه، عکسی بزرگ در قاب عکس برایش گرفت و به خانه آورد که باعث اعتراض مادرم شد. مادرم گفت: این برای چیه؟ چرا عکس مجتبی را بزرگ کردی؟! تو زودتر به استقبال شهادتش رفتی؟! اما پدرم زودتر از برادرم -مجتبی- که در سال 1365 به شهادت رسید؛ شهید شد. پدرم سوادش در حد خواندن و نوشتن بود.
سال 1362پدرم به آلومینیومسازی رفت و سیام مرداد ماه سال 1363 شهید شد. ... برادرم پانزده سالش بود که به جبهه رفت و در بیست سالگی شهید شد.