عصر روز پنجشنبه بود ششم مهرماه سال 1341. در خانوادهی کوچک حمزهای شور و همهمهای بر پا بود. چشمان منتظر افراد خانواده خبر از ورود مهمانی کوچک میداد. پروانه آمد تا با ورودش شادی و نشاط را به خانه آورد. دختر بچهای زیبا و دوست داشتنی که دل کوچک برادران و خواهرانش را غرق شادی کرد. روزها از پی هم سپری میشدند و پروانه کوچک ما در دامان پر مهر و محبت پدر و مادر ترانه زندگی را زمزمه میکرد. او را در دبستان ثبتنام کردند. پروانه، دختری با هوش و شیرین زبان و مورد علاقه اطرافیان بود. در بدو ورودش به دبستان مورد توجه معلمین قرار گرفت. او با هیجان کتابهایش را ورق میزد و آب بابا سر میداد. دوران دبستان او با همان عوالم کودکانه قشنگش به خوبی و سر زندگی طی شد تا این که در دوران راهنمایی همراه مادر که علاقه وافری به یادگیری قرآن و احکام نشان میداد، در جلسات قرآن حضور مستمری داشت. این عشق و علاقه به قرآن و ائمه(علیهم السلام) و علاقه به شناخت و معرفت بیشتر به امور اجتماعی، باعث شده بود تا در دورهی دبیرستان حضور چشمگیری در جلسات هفتگی داشته باشد. جلساتی را تشکیل دهد و علاقمندان زیادی را جذب این نشستها بنماید. او بسیار اهل مطالعه و آگاه به مسائل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی روز بود. بیست و یک ساله بود که خبر شهادت برادرش محمد را شنید. محمد در پایگاه هفتم شکاری دزفول با درجه سروانی خدمت میکرد. پروانه در مرگ برادر بسیار گریست. آن روز غوغایی بر پا بود. بالهای پروانه از غم هجر برادر سوخته. او را دیگر تاب ماندن نبود. امّا چرا! روحیه مقاومت و ایثار با شهادت محمد در پروانه و خانوادهی او بیشتر شد. از آن روز به بعد پروانه خاطرات برادر را در لا به لای دفترچهای که از او به یادگار مانده بود و همچنین در وجود نازنین دو غنچه نشکفته به یادگار مانده، از برادر جست و جو میکرد.
پروانه به گرد شمع وجود آنها میگردید و میسوخت. آنها را بسیار دوست میداشت، به آنها رسیدگی میکرد و درسشان میداد. در سال 1362 به شغل شریف معلمی که در واقع روح تشنهاش را سیراب میکرد، روی آورد. او که زمانی مادربزرگ مبارز و ایثارگرش و بعدها برادرشهیدش را معلم خود میدانست، اکنون میخواست جا پای آنها بگذارد و زمزمه عشق سر دهد آنچنان با محبت و دلسوزی در تزکیه و تعلیم دختران منطقه شازند کوشا بود که آنها را مانند فرزندان خود میدانست. او در کنار درس و بحث هیچگاه از نزدیکان غافل نبود. آنها را بسیار دوست میداشت و به ایشان احترام میگذاشت و میگفت: ای کاش میشد که پدر و مادرم را سجده کنم.
این مهر و عطوفت او تنها شامل نزدیکانش نمیشد بلکه در همان زمان هزینهی زندگی یک کودک بیسرپرست افغانی را به عهده گرفته بود تا نشان دهد که دستهای مهربان او مرزی برای ابراز محبّت و مهرورزی نمیشناسد. برای او ملیت و نژاد و بیگانه معنایی ندارد. تا جایی که او تنها پشت و پناه این کودک افغان میشود. پروانه بعد از ازدواج این محبّت و عاطفه را ارزانی همسر و یگانه فرزند خود عاطفه میکند، افسوس که دیگر فرصتی برای او نبود تا بالیدن فرزندش را به نظاره بنشیند.
ظهر روز دوشنبه 22 دی ماه 1365، عاطفه با مادرش، از دبستان دخترانه آستانه برای رفع خستگی و دیدار پدر و مادر به منزل آنها در ابتدای خیابان محسنی اراک رسیده بودند.
صدای اذان از رادیو و بلندگوهای مساجد، فضای شهر اراک را پوشانده بود که ندای اَشهدُ انْ لا اِلهَ الا الله با صدای آژیر قرمز در هم آمیخت و مردم سراسیمه به سوی پناهگاهها میدویدند. میدان شهداء و ابتدای خیابان شهید رجایی 3 روز پس از شروع عملیات کربلای 5 مورد بمباران خشم و کینهی میراژ و میگهای فرانسوی و روسی قرار گرفت. لحظهای بعد بر اثر موج انفجار و ترکشهای بمباران، جسم به خون آغشته پروانه بر زمین افتاد و عاطفه 4 ماهه روی سینه مادر که حالا جان در بدن نداشت، گریه میکرد.
به وصیت پروانه او را در کنار برادرش – محمد - که در سال 1362 در جبهه به شهادت رسید، به خاک سپردند. شگفت این که تمام قبرهای اطراف پر بودند، بجز یکی از آنها که در کنار برادر شهیدش خالی بود حال از آن ماجرا 22 سال میگذرد و عاطفه آن دختر بچه کوچک در دانشگاه و در رشته شیمی مشغول تحصیل میباشد و شأن و نشان مادر را دارد.[1]
1. پلههای آسمانی، ج3، ص208-210.