بسمهتعالی
وصیتنامه اینجانب مصطفی ملکی فرزند ابوطالب ملکی دارای شماره شناسنامه 8.
بسم الله الرحمن الرحیم
(إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ).[1]
در حقيقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به (بهاى) اينكه بهشت براى آنان باشد خريده است.
ضمن اینکه همه شما عزیزانم را به تقوای الهی و صبر دعوت میکنم و بنا بر وظیفهای که دارم میخواستم مسائل خود را مشخص نمایم.
مقداری بدهکاری دارم که به این شرح است. مبلغ 3600 تومان به ..... بدهکار میباشم. مبلغ 1000 تومان به ... بدهکارم. مبلغ 560 تومان به سبزعلی شعبانی بدهکارم ... مبلغ 500 تومان به یکی از همکارانم بدهکارم که فعلاً آدرس او را ندارم. اگر خودم بر نگشتم تکلیف این پول را از یک نفر روحانی بپرسید. طلبکاری....
.... تا هر وقتی که همسرم نزد پدر و مادرم زندگی میکند، فرزندم نزد ایشان باشد و اگر خواست جدا شود امیدوارم که پدر و مادرم مواظب تربیت فرزندم باشند و مانند فرزند خودشان از او نگهداری کنند...
مبلغ 200 تومان در بانک قرضالحسنه مهدیه خمین در دفترچهام دارم که خمس آن را پرداخت نمایید و بقیه را صدقه یا رد مظالم بدهید.
مبلغ 1000 تومان به عنوان صدقه و رد مظالم در راه خدا بدهید و لباسها و سایر وسایل شخصیام را در راه خدا صدقه بدهید.
در مورد این وصیتنامه با یک روحانی مطمئن مشورت کنید و اگر جایی اشکال دارد، درست کنید. در آخر از تمام کسانی که از من ناراحتی دارند عذرخواهی بنمایید و آنان را راضی کنید و از تمام دوستان و آشنایان میخواهم که مرا حلال کنند و من نیز به نوبه خود همه را حلال میکنم.
والسلام. مورخه 2/12/1363.
1. سوره توبه، 111.
لباسهایش را به تن کرد و آماده رفتن شد. به درگاه در که رسید دوباره به اتاق برگشت. قرآن را بوسید و نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند. با مهربانی از همسرش خداحافظی کرد و چشمش به درخت کوچکش افتاد. بیدار بود و با ذوق تماشایش میکرد. جلو رفت و بوسهای به پیشانیاش نشاند انگار او هم فهمیده بود پدر به راهی میرود که شاید بازگشتی نداشته باشد. نگاهش را از پدر بر نمیداشت. مصطفی لبخند زد و با سر انگشتش صورت کودکش را نوازش کرد. در نگاهش حسی غریب موج میزد. هیچکس نمیداند شاید با دین طفل کوچکش به صحرای کربلای رفته بود و علیاصغر (علیه السلام) کودک ششماهه امام حسین (علیه السلام) را به یاد آورده بود شاید کربلای دیگری را در همین نزدیکی احساس کرده بود و شاید یزید زمانه را به چشمهای خود دیده و شناخته بود. هر چه که بود و در سرش هر چه که گذشت او را مصممتر از قبل کرد و مصطفی با قدمهایی محکمتر و استوارتر از پیش از خانه خارج شد و به سوی نور پر کشید.
شهید والامقام مصطفی ملکی شیرمردی دلاور که در سال 1341 در روستای زیبای خوگان از توابع شهرستان خمین در خانوادهای نسبتاً پر جمعیت با وضع مالی متوسط متولد شد. پسر اول خانواده بود و نور چشم پدر و مادر و البته برادر بزرگی که پشت و پناه خواهران و برادرانش محسوب میشد. او روزهای کودکی را پشت سر گذاشت و در سن هفت سالگی وارد دبستان شد و تا سال پنجم ابتدایی درس خواند اما پس از آن ادامه تحصیل نداد. از همان کودکی بسیار صبور و شکیبا بود و در مقابل مشکلات ایستادگی میکرد او از همان سن و سال کم تلاش میکرد تا در امور خانواده سهمی داشته باشد و باری از دوش پدر و مادر بردارد. کمکم پا به عرصه کار و فعالیت گذاشت تا در امور مالی هم به پدر کمک کند. شغلش خیاطی بود و با زحمت و تلاش روزی حلال خود را به دست میآورد جوانی متواضع و مهربان و مؤمن و متدین بود که در سال 1362 در اوج جوانی ازدواج کرد و زندگی مشترک خود را بنا نهاد. همسری دلسوز و مهربان بود که با آمدن فرزند به پدری با محبت و غیور تبدیل شد. خوشبختی در زندگیاش جریان پیدا کرده بود که با شروع جنگ تحمیلی همه چیز تغییر کرد. مصطفی نیاز کشور به شیر مردانش را به خوبی درک کرده بود پس لباس بسیج به تن کرد و به جبهههای حق علیه باطل ملحق شد او دو ماه به عنوان فرمانده دسته در جبهه مهمان کربلائیان در گردان روحالله(قدس سره) از لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیهما السلام) بود تا اینکه در بیست و دوم اسفندماه سال 1363 در شرق دجله در حین عملیات بدر با اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.