به نام خداوند بخشنده مهربان، پدر و مادر عزیزم، حال ما در چادر سپاه نشستهایم و چند ساعت پیش به ما گفتند: میخواهیم برای حمله بزرگی اعزام شویم و چون هر مسلمان باید وصیتنامهای داشته باشد، من این را به عنوان یک وصیتنامه مینویسم و چون از نظر مالی چیزی ندارم که وصیت کنم؛ پس چیزی در این رابطه نمینویسم و این جمله را باید بگویم که شهادت برای من بزرگترین افتخار است. شما باید بدانید که نباید برای من خیلی ختم بگیرید؛ چون من فکر نمیکنم که آنقدر ارزش داشته باشم. باید خداحافظی کنم. خدا یار و نگهدارتان باشد. میبخشید که خیلی بد خط و کم و کوچک نوشتم. به فکر و به منتظر شهادت هستم که اوج حرکت انسان است. من به فدای امام خمینی(قدس سره)، من به فدای حزبالله.
خاطره:
بسیار پسر خوب و دلسوز و مهربانی بود و از بچگی به نماز علاقه داشت و در مدرسه نیز دانشآموز موفقی بود و حاضر نبود حتی دو تا مداد داشته باشد و تا یکی تمام نمیشد دومی را دست نمیگرفت. کتابهای او مرتب بود و میگفت: اینها نیز حرف میزنند و روز قیامت باید جواب اینها را هم بدهیم. حرفهایی که میزد از یک محصل بزرگتر بود و از عقل یک بچه بزرگتر بود و همیشه میگفت: درختان نیز حمد خدا را میگویند؛ پس چرا ما بندههای خاکی در راه عبادت خدا سست هستیم.
خاطره:
احمد از سن چهارده سالگی که همه بچهها در فکر بازی و سرگرمی بودند، به فکر دستگیری از مستمندان و کارهای نیکو برای فامیلها و آشنایان بود. او به این کار افتخار میکرد. از خصوصیات دیگر او خوشاخلاقی و شوخطبعی او بود. با همه دوستان که پیرو امام((قدس سره) بودند، همکاری لازم را انجام میداد. او برای پدر و مادر خودش احترام قائل بود و به آنها کمک میکرد. قبل از انقلاب در کلیه راهپیماییها و تظاهرات اراک و تهران شرکت میکرد و بارها در اثر درگیری با افراد گارد شهربانی مجروح میشد و مدتی پلیس و افراد ساواک برای دستگیری او تلاش میکردند و ما ناچار او را مخفیانه به دزفول نزد دامادمان، فرستادیم و با پسرعمه خود که در آنجا زندگی میکرد، راهپیماییها و تظاهرات را ادامه میداد که باز هم در دزفول تحت تعقیب قرار گرفت و به اراک برگشت. در خیابانها مشغول آتش زدن لاستیک و شعار دادن بر ضد رژیم بود تا اینکه فهمید امام خمینی(قدس سره) به ایران میآیند. وقتی این خبر را شنید، به تهران رفت تا بتواند چهره نورانی و مبارک امام(قدس سره) امت را زیارت کند و بعد از چند روز به اراک بازگشت.
شهید احمد منصوری متولد دهم خردادماه سال 1343 در محله محسنی شهر اراک است. از شروع انقلاب اسلامی در حالی که نوجوانی بیش نبود، در تمام تظاهرات علیه رژیم پهلوی به طور مخفیانه با دوستان خود شرکت میکرد و شبها به پخش اعلامیههای امام(قدس سره) میپرداخت.
پایگاه اصلی این شهید، مسجد آقا اکبر بود. وقتی احمد و برادر مفقود خود متوجه شدند که امام(قدس سره) از پاریس به تهران میآید، شبانه به تهران مراجعت کردند تا به دیدن آقا نائل آیند. وقتی که به اراک برگشتند، کمیته هماهنگکنندهای در مسجد آقا ضیاءالدین واقع در میدان ارک را به کمک بقیه دوستان راهاندازی کردند و شبها از شهر مراقبت میکردند و به پاسداری از حریم مردم میپرداختند تا این که انقلاب در سال 57 پیروز شد و کمیتههای انقلاب اسلامی تأسیس شد که هر دو در کمیته انقلاب اسلامی ثبتنام نمودند و در آنجا به طور افتخاری خدمت میکردند.
از خصوصیات شهید احمد منصوری، یکی خوشرو و شوخطبع بودن است و دیگر کمک به زیردستان و فقرا که اگر پولی به عنوان تو جیبی میگرفت، بیشتر آن را به تهیدستان میداد.
در سال 1359 هنگامی که منافقین در شهر خرابکاری میکردند به کمک همفکرانش به مقابله با آنان میپرداخت به طوری که بارها او را تهدید و حتی با ماشین به او حمله کردند، هیچگونه آسیبی به او نرسید. در شهریورماه 59 که جنگ تحمیلی آغاز گردید.
اول برادر مفقودش به جبهه اعزام شد و احمد در این مدت با گروههای امدادی هلالاحمر و مسجد به کمک مجروحین و ستادهای پشتیبانی میپرداخت، تا اینکه شنید که برادرش در جبهه سرپل ذهاب در حین شناسایی مفقود گردیده است، احمد تا فهمید مرتضی مفقود گردیده به خانه آمد و گفت: حالا که برادرمان مفقود شده، من نباید بگذارم که تفنگ او بر زمین بماند، باید به جبهه بروم تا از خاک میهن اسلامی حفاظت و حراست نمایم. این بود که در عاشورای سال 1360 به اتفاق دوستان خود عازم جبهه غرب شد و در آنجا به عنوان بسیجی گردان امام حسن(علیه السلام) از سپاه گیلانغرب با مزدوران بعثی به جنگ پرداخت تا اینکه در بیست و نهم آذرماه سال در عملیات مطلع الفجر در ارتفاعات شیاکوه به وسیله تکتیراندازهای عراقی تیری به قلب او نشست و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. او عاشق امام(قدس سره) و عاشق حزبالله بود که در وصیتنامه کوتاه خود در آخر چنین نوشته: من به فدای حزبالله، من به فدای روحالله(قدس سره)..... پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد