شهید مرتضی منصوری در دهم فروردینماه 1340 در شهر اراک در خانوادهای مذهبی و انقلابی، دیده به جهان گشود. او که در دامن مادری مؤمنه و پدری پرهیزکار رشد کرده بود، هیچگاه از خط اسلام و انقلاب جدا نشد. او همیشه در طول زندگیاش با مادر مهربان بود و در خانه کمککار پدرش بود. پدرش را همیشه یاری میکرد و نمیگذاشت کارهایش را یک تنه انجام دهد. مردم محله او را به جهت اخلاق و رفتار پسندیدهاش بسیار دوست داشتند. از همان کودکی نمازهایش را مرتب میخواند و با همان جثهی کوچکش سعی میکرد روزههایش را مرتب بگیرد. از مادرش همیشه میخواست برایش عاقبت به خیری را از خدا بخواهد.
او تا پایان دوره متوسطه تحصیل کرد و در رشته علوم انسانی دیپلم گرفت. از روزهای ابتدای انقلاب اسلامی با پدر و برادرش در صف مبارزان انقلاب جای گرفت و با تمام توان در خدمت انقلاب بود.
پایان تحصیلاتش مصادف شد با آغاز جنگ تحمیلی و او از روزهای اول جنگ در جبهه حاضر شد. مرحله اول به جبهه جنوب رفت و پس از بازگشت برای دفاع از کشورش راهی گیلانغرب شد. بیش از سه ماه در آن منطقه به صورت داوطلبانه حضور داشت و هنگامی که به عنوان بیسیم چی در گردان رزمی پادگان ابوذر در دشت ذهاب خدمت میکرد در دهم اسفندماه 1359 در ارتفاعات بازی دراز بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در منطقه عملیاتی مفقود شد و تاکنون از او اثری به دست نیامده است. کمتر از ده ماه بعد برادرش – احمد - نیز به شهادت رسید.
خاطره:
مرتضی خیلی مشتاق جبهه بود و با برادر خود احمد در جبهه بودند. کار ایشان شناسایی و خنثی کردن مینها بود. روزی به اراک آمد و گفت: احمد را با من به جبهه نفرستید چون من یک روز با یکی از همرزمان مینی را خنثی میکردم. دو تا برادر بودند که یکی از آنها روی مین رفته بود و برادر دیگری که کنار من بود؛ میخواست روی مین برود و خودش را شهید کند. به همین خاطر ناراحت شدم که برادرم با من میآید و به همین دلیل است که از شما میخواهم برادرم را به جبهه نفرستید و خودش رفت و در قله بازی دراز به شهادت رسید.
اولین روزی که میخواست به جبهه برود به من گفت: پدر جان من میخواهم به جبهه بروم. درگیری شده است و میخواهم یک سری به آنجا بزنم. شما به من اجازه بدهید به خوزستان بروم. من گفتم: تو از تاکتیک چیزی نمیدانی، ارتشیها باید بروند. ولی مرتضی گفت: من حالا میروم تماشا کنم ببینم چه خبر است. خودشان به خوزستان رفتند و از خوزستان که برگشتند گفتند: پدر جان حرف شما درست بود. این بود که برگشت و با آقای ندیمی و بیاتانی روانه جبهههای غرب شدند و در گیلانغرب بودند و در آنجا با هم قرار میگذارند که به بازی دراز بروند چون آنجا درگیری شده بود و با دوستانش به آنجا رفتند. درگیری شروع شده بود. صبح زود که عراقیها فهمیدند که اینها بالای کوه آمدند. شروع به تیراندازی کردند و مرتضی روی مین رفت. همرزمانش گفتند: مرتضی را دیدیم که مجروح شد و افتاد و عراقیها او را برداشتند و بردند و معلوم نشد که مرتضی را زنده بردند یا اینکه شهید شده است.