در سال 1347 در روستای نخجیران در خانوادهای مسلمان و زحمتکش چشم به جهان گشود. در سن 8 سالگی پدر خود را از دست داد و تربیتش به عهده مادرش، این شیرزن مقاوم و استوار قرار گرفت. او به همراه دیگر خواهران و برادرانش زندگی را با درد بزرگ نداشتن پدر پشت سر میگذاشتند. دوران تحصیل خود را در روستا به پایان رساند، دوره ابتدایی را در حالی طی کرد که در جلسات قرآن نیز شرکت میکرد و از این رو به شدت با مسجد انس گرفت و در دوران راهنمایی تحصیلی از طریق جلسات دینی بیشتر با روحانیت تماس پیدا کرده و مأنوس شد، تا اینکه در چهارمین روز از تیرماه 1364 برادرش سید محمد در سروآباد مریوان در مقام شریف معلمی و به خاطر خدمت به خلق محروم به دست جنایتکاران کومله به شهادت رسید و او به خاطر تحقق بخشیدن به وصیت برادر شهیدش که در قسمتی از شهادتنامهاش آمده بود:
مادر عزیزتر از جانم، فقط این وصیت را به تو دارم که بگذاری برادرم حسین نیز راه مرا که همان راه حسین(علیه السلام) است، برود، راهی حوزه علمیه خوانسار شد و به طور شبانهروزی به خواندن دروس دینی پرداخت ولی تحصیل در حوزه با تمام اهمیتی که برای او داشت، جلوی مبارزات او را نگرفت و او در پی انجام وظیفه خطیری که بر دوش خود احساس میکرد، به عنوان بسیجی لشکر 14 امام حسین(علیه السلام) راهی جبهههای نبرد شد و موفق شد در عملیات کربلای 5 شرکت کند.
در همان عملیات در پنجمین روز از اسفندماه 1365 در منطقه شلمچه با ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در جوار برادر شهیدش در زادگاهش به خاک سپرده شد.
لحظه شهادت:
آن شب چند ساعت قبل از شروع حمله همه رزمندگان حس میکردند که تمامی کائنات چون نگاه نافذ پست که به زمین دوخته شده است و بر همه نظاره میکند. همه دست به دعا برداشته بودند، فریاد تکبیر حسینیان آخرالزمان، این سر سپردگان آستان ولایت آل محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در میان هیاهوی غریب توپ و خمپاره و رگبار تیر گویی به تمام تاریخ کره خاک پیوند خورده بود و تفسیری بود بر سوره کهف. همه به یقین میدانستند که حضرت امام(قدس سره) نیز هم آنگاه بر سجاده نمازش بیداردل سپرد به سفینه اسرار ملکوت تمامی این فریادها را میشنود و در این میان تنها حسین بود که بر خلاف همیشه و آن شوخی و خوشرویی دائمی، این بار تسلیم و صبور و آرام در خود فرو رفته بود و چه کسی میدانست که او به چه میاندیشد، شاید حسین آن شب، شب پیش از شهادتش در دل سنگر همین لطافت نوازش آن نگاه مهربان را بر روح خود حس کرده بود که آن همه ساکت و آرام در خود فرو رفته بود. غروبی خونین بود.... صدای توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد، اما او همچنان نگاهش را در نگاه شفق دوخته بود، انگار خدا را میدید و هجرت خود را که چگونه به سوی آفریدگارش میشتابد و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد، کسی درست نمیدانست که چه میگوید، ولی همه میدانستند که این آخرین دیدار با این سید جوان است تا سرانجام حمله آغاز شد تا بار دیگر پاسخ مثبت دهد و روح عاشق و منتظرش را به پرواز درآورد و در این میان در بحبوحه نبرد ناگهان تیری صفیرکشان راهش را از میان سیل مبارزان باز میکند و صورت زیبای این فرزند رسول خدا(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) را همراه با فریاد اللهاکبر بر زمین پر از گل و لای میکشاند. قطرهای خون از لبانش جاری میشود و لبخند زیبایی بر لب دارد، اطرافش نورانی بود. نوری خیرهکننده که نمیتوان توصیفی کرد. آوای اللهاکبر بر لب داشت و لبخندش هر لحظه شکوفاتر میشد و هنگام شهادت دعوت خداوند را اجابت کرد.
خاطره:
شهید سید حسین از ابتدا از کودکی و نوجوانی علاقه شدیدی به روحانیت داشت تا حدی که لبهی یقهاش را به طرف داخل بر میگرداند و میگفت: من میخواهم طلبه شوم و از همان موقع که با عشق و علاقه فراوان به امام(قدس سره) و انقلاب، همیشه در راهپیماییها شرکت میکرد و نوارهای سخنرانی حضرت امام(قدس سره) را گوش میداد و وقتی که کلاس سوم راهنمایی را به پایان رساند، به حوزه علمیه خوانسار رفت و در آن شهر مشغول خواندن درس طلبگی شد.
ایشان فردی شوخطبع و خوشرو بود و هرگز کاری نمیکرد که مادرش را ناراحت کند و همیشه با خنده و شوخی و خوشرویی همه را از خود راضی و خوشنود میکرد. زمانی که برادرش سید محمد شهید شد، دائماً کاری میکرد که مادرش غصه نخورد و ناراحت نباشد و بعد از شهادت سید محمد بود که دائماً ذکرش ادامه راه آن شهید بود، میگفت: من باید به جبهه بروم. او با اینکه سن و سال کمی داشت، ولی همیشه سعی داشت که با رضایت مادرش به جبهه برود که مبادا او ناراضی باشد و جبهه رفتنش مورد قبول حق نباشد.