بسمهتعالی
در پهنه دشت سراسر خشک و بی آب و علف، رزمندگانی سراپا شور عهد بستند که دور ایران را که به گفته امام(قدس سره) امت، یک موجود الهی است، را خندقی بکنند و این خندق را از خون لبریز سازند تا دشمن به هنگام ورودش به خاک سرزمین الهیمان در خونمان غرق شود و من هم برای تجدید این پیمان و همگام شدن با برادرانم و به فرمان روح خدا و یاور مستضعفان رهسپار این دیار گشتم و بر آن شدم تا من هم مانند تمام شهدای این سرزمین خون خودم را در این خندق بریزم شاید اهدای این خون پشتیبانی باشد جهت بخشودگی گناهانم در این دنیای مادی.
و خدا نظر لطفی کند چرا که خدا اراده کرده است که.... مستضعفان وارث زمین شوند. سعادت آخرت و زندگی جاوید را که وعده خدای قادر و متعال است بر سعادت زودگذر و دنیای مادی نفروشید که به همان خدای قادر متعال ضرر کردهاید.
پدر و مادر عزیزم اگر خوبی یا بدی از ما دیدید، ما را حلال کنید و تو ای مادر، کسی که در راه خدا من را بزرگ کردی تا در راه خدا نبرد کنم و الان همان لحظه رسیده که در راه خدا نبرد کنم و تو ای پدر تو که با تمام زحمات من را بزرگ کردی، باید من را ببخشی و اگر من گاهی اوقات به تو حرف نا مربوطی زدهام، باید مرا ببخشید و ضمناً از قول من از تمام دوستان حلالیت بطلبید و از طرف من از تمامی داداشهایم و خواهرم حلالیت بطلبید و پدر و مادر عزیزم ناراحت من نباشید و اگر شهید شدم گریه و زاری نکنید بلکه خوشحال باشید و فقط امام(قدس سره) را دعا کنید.
والسلام.
( وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ).[1]
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار بلكه زندهاند كه نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
1. سوره آل عمران، 169.
بهمنماه به دنیا آمد. بیستم بهمنماه 1344، در خانوادهای با یک دختر و سه پسر دیگر که در منطقه فوتبال اراک زندگی میکردند. محله، بالای شهر نبود، اما تا دلت بخواهد جوان و نوجوان مؤمن داشت. شاید خاصیت مسجد محل بود که مثل یک پدر، بچهها را در آغوش معنویت خودش نگه میداشت. محمدرضا هم یکی از آن بچهها بود.
تا سوم راهنمایی در مدرسه علامه طباطبایی شبانه درس خواند. تازه قرار بود اول دبیرستان را شروع کند که آتش جنگ بالا گرفت. ایمانی که در دلش ریشه دوانده بود، کار خودش را کرد. هفدهساله بود که در قالب یک بسیجی نوجوان، اعزام شد به جبهه. جوان بود و آماده جنگ. در گردان موسی بن جعفر(علیهما السلام) تکتیرانداز شد. این اولین باری بود که به جبهه میرفت.
بار دوم، شد بار آخر. تیرماه سال 1362 بود که اعزام شد به پنجوین. آنجا تیربارچی بود و خدا میداند حمل تیربار برای جوانی که هنوز دومین دهه زندگیاش را هم به پایان نرسانده، چه طاقتفرساست. محمدرضا اما آمده بود که بماند. آمده بود که برود. والفجر 4 بود که وقت رفتنش شد. هفدهم آبان ماه 1362، در غرب پنجوین، ترکشها آمدند و روحش را به آسمان بردند. جسمش هم روی زمین ماند، ناشناس. سالها مفقودالاثر بود و فقط خدا حال مادرش را در آن سالها میدانست. میدانست که یازده سال بعد، بچههای تفحص را فرستاد تا پیکرش را پیدا کنند و در نوزدهمین روز خردادماه 1373 به خاک بسپارند تا مادرش مزاری داشته باشد برای سر بر آن گذاشتن و عقده دلتنگی جگرگوشه را بر آن اشک ریختن...